اولین بوسه(1)

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/11 12:43 · خواندن 8 دقیقه

نویسنده:Maryam 

پارت ۱ - «اولین نگاه، مثل شلیک بود»

صدای پای اسب روی سنگفرش‌های خیس حیاط پیچید. میراد از زین پایین اومد. دکمه‌ی بالا رو باز کرد، نفس‌اش سنگین بود، چشم‌هاش خمار و خسته.

بارون تازه بند اومده بود. بوی خاک بلند شده بود، با بوی خشمش قاطی شده بود. نوکرها عقب ایستاده بودن. کسی جرات نفس کشیدن نداشت.

چشمش افتاد به دختری که کنار دیوار باغ ایستاده بود. موهای مشکیِ خیس، پوست گندمی، چشم‌هایی که مستقیم توی نگاهش زل زده بودن. بی‌پروا. بی‌اجازه.

میراد یه قدم جلو رفت، اخم‌ تو پیشونیش عمیق‌تر شد.

– تو دختر کی‌ای؟

دختر عقب نکشید. فقط گفت:

– پریماه، دختر غلامعلی رعیت‌تون.

– یاد نگرفتی وقتی اربابت نگاهت می‌کنه، سرتو بندازی پایین؟

پریماه یه لبخند ریز زد.

– ارباب اگه نگاه نکنه، رعیت سرش پایین می‌مونه.

میراد ابرو بالا داد. لبش یه گوشه‌اش کش اومد.

– زبون‌درازی بلدی؟

– زبونم با کسی که نمی‌ترسمش، باز می‌شه.

میراد یه قدم دیگه جلو رفت. حالا فقط یه نفس فاصله بینشون بود.

– جسارتت قشنگه… ولی خطرناک.

– قشنگی‌ش تو خطرشه، ارباب.

دستش رو آورد بالا. انگشتش خط فک پریماه رو لمس کرد. دختر هیچ تکونی نخورد. اما چشم‌هاش برق زد… یه برق خطرناک.

میراد خم شد. نفسش خورد به گوشش.

– زبون‌درازها رو باید با یه مدل خاصی رام کرد…

پارت ۲ – «اولین فرمان»

دست‌های زمخت میراد هنوز کنار صورت پریماه بود. نفسش آروم و کش‌دار خورد به گونه‌ی داغ شده‌ی دختر.

چشماش مثل حیوانی بود که شکارشو پیدا کرده.

– از فردا میای توی عمارت. آشپزخونه کار می‌کنی.

پریماه یه ابرو بالا انداخت.

– من کمک ننه‌ام تو زمین‌م، نه تو خونه.

میراد یه خنده‌ی عمیق کرد. صدای خنده‌ش مثل غرش بود.

– تو دیگه از امروز رعیت زمین نیستی. شدی رعیت من… توی خونه‌م.

پریماه عقب نکشید. فقط با نگاهی چالشی گفت:

– کسی که منو برداره، باید بتونه نگهم داره.

میراد دستش رو پایین آورد. اما تو چشماش، یه برق خطرناک‌تر نشست.

– پس خودتو آماده کن که از فردا، اربابت وقت زیادی برات داره. و حوصله‌ی جواب پس دادن هم نداره.

چرخید و رفت. دوتا از نوکرها به اشاره‌اش سمت پریماه اومدن. یکی آروم گفت:

– وسایلتو جمع کن دختر… ارباب وقتی می‌گه، باید بشه.

پریماه یه نگاه به پشت سر انداخت… به قامت مردی که با چکمه‌های خیسش زمین رو کوبیده بود و حالا کم‌کم داشت وارد زندگیش می‌شد.

دلش تند زد… نه از ترس. از چیزی غریزی‌تر.

پارت ۳ – «اتاق خدمتکار»

پریماه وارد عمارت شد. راهروها سرد بودن، دیوارها پر از قاب و عطر تلخ چوب کهنه. زن سالخورده‌ای جلوش راه می‌رفت.

– اینجا اتاق توئه، دختر. از فردا صبح قبل از طلوع، باید توی آشپزخونه باشی.

پریماه وارد شد. اتاق کوچیک بود، با یه تخت ساده و پنجره‌ای که به حیاط خلوت باز می‌شد. دست به دیوار کشید و زمزمه کرد:

– اینجا زندونه؟ یا قصر ارباب؟

شب که شد، صدای قدم‌ها اومد. در زدند.

– بازه، بیاین.

در باز شد. میراد، تنها. بی‌کلاه، موهاش ریخته رو پیشونی، نگاهش سنگین‌تر از همیشه.

– اومدم ببینم از زندون جدیدت راضی‌ای یا نه.

پریماه پوزخند زد.

– فعلاً که دیوارهاش حرف نمی‌زنن، بهتر از خونه‌ست.

میراد نزدیک شد. در بست.

– و اگه بخوام امشبم اینجا بمونم چی؟

پریماه آروم نشست روی تخت.

– اون‌وقت باید بدونی، خدمتکارا همیشه رام نیستن.

میراد لبخند نزد. فقط اومد جلو، وایساد بین پاهای بازنش.

– رام نمی‌خوامت… وحشی می‌خوامت.

لب‌هاش رو روی لب‌های پریماه فشار داد. محکم، ناگهانی، بی‌اجازه. پریماه اولش سفت شد، ولی دستش رو گذاشت روی گردنش. فشار آورد. نفس‌ها تند شد. جنگ بود، اما جنسش از شهوت.

 

---

پارت ۴ – «بوسه‌ی زور»

لب‌هاش رو ازش کند. صدای نفس‌ کشیدن‌شون تو اتاق پیچیده بود.

– بهت گفتم خطرناکی… ولی مزه‌ت بدجور معتادکننده‌ست.

پریماه هنوز نفسش نرسیده بود. گفت:

– تو فکر می‌کنی با یه بوسه، همه چیز تمومه؟

میراد شقیقه‌اش رو بوسید.

– نه عزیز دل. این فقط شروعشه.

لبش رو گاز گرفت. با زبون رد شد روی گردنش.

– صداتم می‌خوام… ولی بعدتر.

پریماه فشار آورد، عقب زدش.

– برو ارباب. این یکی رو خودم انتخاب می‌کنم، نه تو.

میراد خندید. عقب رفت.

– بازی رو دوست داری… منم همینطور.

در رو محکم بست. ولی اون لب‌خند شیطانی تا ساعت‌ها تو ذهن پریماه موند.

 

---

پارت ۵ – «صبح اول»

صبح با صدای تق‌تق در بیدار شد.

– بیدار شو دختر. صبحونه‌ی اربابو باید ببری بالا.

پریماه تند لباس پوشید. سینی برداشت، پله‌ها رو یکی‌یکی بالا رفت. وقتی رسید دم در، نوکر گفت:

– خودش گفته تو بیاری… تنهایی.

در رو زد. صدایی از داخل اومد:

– بیا تو، پریماه.

وارد شد. میراد با پیراهن نیمه‌باز کنار پنجره ایستاده بود. سیگار دستش.

– خوش اومدی به روز اولت، خدمتکار عزیزم.

چشمش رفت روی بدن نیمه‌پوشیده‌ی ارباب. بی‌اراده، گلومش خشک شد.

– اگه قراره فقط نگا کنی، صبحونه سرد می‌شه.

پیش رفت. سینی رو روی میز گذاشت. میراد اومد پشتش.

– امروز می‌خوام همراهم بیای تا زمینا رو نشونت بدم.

– یعنی دیگه تو آشپزخونه نمی‌مونم؟

– خدمتکار شخصی ارباب باید همه‌جا باشه… همه‌جای خودش رو هم بده.

دستش رو گذاشت روی کمرش. پریماه نفس حبس کرد.

 

---

پارت ۶ – «سواری کنار ارباب»

اسب‌ها آماده بودن. یکی برای میراد، یکی برای پریماه.

– تا حالا سواری کردی؟

– آره… ولی نه کنار کسی که این‌همه نگاه می‌کنه.

میراد از پشت کمکش کرد سوار شه. دستش رو کشید تا بالا.

– باید عادت کنی به نگاه من.

تو راه به زمین، باد می‌خورد به موهای پریماه، ولی بیشتر از اون دست‌هایی که گاهی بی‌بهانه رو کمرش می‌نشست، تنشو داغ می‌کرد.

وقتی رسیدن، کنار درخت گردو ایستاد.

میراد آروم گفت:

– از این‌جا همه چی شروع می‌شه. نه فقط کشت، نه فقط کار… من تو رو هم از همین‌جا شروع می‌کنم.

پریماه برگشت سمتش.

– من زمین نیستم، ارباب. راحت شخم نمی‌خورم.

میراد خم شد. لبش رو آروم برد سمت گردن پریماه.

– پس باید اول زبونتو بچشم…

 

---

پارت ۷ – «لب‌های داغ، خاک خیس»

پیشونیش رو چسبوند به گردنش. لب زد، داغ، خیس، پر از تملک.

پریماه نفسش برید. دست‌هاش افتاده بودن کنار بدنش. نه جلو رفت، نه عقب کشید.

میراد از شونه تا استخون ترقوه‌شو با لب رد داد.

– بوی خاک خیس می‌دی… بوی زنی که باید مال من شه.

پریماه آهی کشید.

– همه‌چی رو که نمی‌شه با زور گرفت.

– من هیچ‌وقت با زور نمی‌گیرم… فقط کاری می‌کنم که خودش بیاد.

دست‌هاش رفت زیر موهای پریماه. سرش رو بالا آورد. بوسه‌ای بلند و پر شهوت، عمیق، مثل نفرین.

همون‌جا کنار درخت، وسط خاک و باد، شروع شد چیزی که نه عشق بود، نه شهوت تنها… یه تصاحب عمیق.

 

---

پارت ۸ – «زیر پوست شب»

اون شب، تو اتاقش نشسته بود و تنش هنوز می‌سوخت از لمس‌های میراد. صدای در اومد.

– باز کن. خودمم.

باز کرد. میراد اومد تو، نگاهش سنگین و لب‌هاش خشک.

– از امروز، شبا رو هم با منی.

پریماه خواست حرف بزنه. ولی اون لبش رو گرفت. کشیدش روی تخت.

لباس‌ها یکی‌یکی افتاد. صدای نفس‌ها بلند شد.

بدنش مثل آتیش تو آغوش اون مرد می‌پیچید.

لب، دندون، زبون، فشار، مکش.

اون شب، اولین شبش بود.

با درد شروع شد، با لذت تموم… ولی اشک تو چشم‌هاش برق زد.

میراد بغلش کرد، نرم.

– دیگه شدی مال من، پریماه… اربابت.

 

---

پارت ۹ – «صبح بعد»

بدن خسته‌ش رو کشوند روی تخت. تنش کبود بود. ولی لبخند گوشه لبش نشسته بود.

میراد پشتش خوابیده بود، دستش دورش حلقه.

– هنوزم می‌خوای بگی من رام‌ت نکردم؟

– من رام کسی نمی‌شم… فقط خودمو دادم.

– همونو می‌خواستم.

صبحونه رو تو تخت خوردن. بعد از اون شب، دیگه خدمتکار نبود… معشوقه‌ی پنهونی ارباب بود.

 

---

پارت ۱۰ – «چشم حسود»

زن‌های تو عمارت شروع کردن به پچ‌پچ.

– اون دختر رعیت چطور شد که شد همه‌کاره‌ی ارباب؟

پریماه با چونه بالا می‌رفت، ولی ته دلش می‌لرزید. حسادت تو نگاه‌ها بود. ولی تو چشم میراد، فقط میل بود.

اون شب، میراد آروم زمزمه کرد:

– اگه بخوای، زنتم می‌کنم.

پریماه با صدای گرفته گفت:

– نمی‌خوام زن بشم، می‌خوام خاص بمونم.

میراد خندید.

– خاص‌تر از معشوقه‌ی ارباب مگه هست؟

 

---

پارت ۱۱ – «تنبیه»

یه شب، پریماه دیر اومد. میراد تو اتاق منتظر بود.

– کجا بودی؟

– داشتم به خودم وقت می‌دادم.

میراد اومد جلو. چونه‌شو گرفت.

– وقتی مال منی، دیگه وقتت مال خودت نیست.

بردش روی تخت. دست‌هاشو بست به نرده‌ی چوبی.

بوسه‌ها خشن‌تر شدن. گاز گرفت، فشار داد، عرق تنش ریخت رو بدنش.

اون شب، تنبیهش کرد… با لذت.

پریماه تو اوج لذت فریاد زد.

– ارباب…!

میراد نیشخند زد.

– این صداییه که می‌خوام ازت بشنوم.

 

---

پارت ۱۲ – «شب تار»

شب‌ها دیگه بی‌پایان شده بودن.

هر شب می‌اومد، با تن داغ و نفس سنگین.

لباس‌ها پاره می‌شدن، تخت می‌لرزید.

پریماه زیر دست‌های مردی که هم شکنجه‌گرش بود، هم معشوقش، ذوب می‌شد.

گاهی گریه می‌کرد، گاهی می‌خندید… ولی همیشه برمی‌گشت توی آغوش اون مرد.

 

---

پارت ۱۳ – «خطر نزدیک»

یکی از پسرای رعیت، به پریماه چشم داشت. میراد فهمید.

اون شب، مثل حیوان زخمی اومد سمتش.

– اون پسره دیگه حتی نباید نگاهت کنه.

پریماه با لحن نرم گفت:

– من فقط برای توئم. همیشه بودم.

میراد آروم‌تر شد. ولی اون شب، سکس‌شون مثل جنگ بود.

تند، عمیق، دردناک…

ولی آخرش، با بوسه‌ای روی شکمش تموم شد.

– دیگه کسی جز من نباید حتی خیالتو ببینه.

 

---

پارت ۱۴ – «آب رود»

کنار رود خوابیده بودن. لباس‌ها افتاده رو چمن.

میراد از پشت بغلش کرده بود.

– نمی‌خوای یه روز فقط فرار کنیم از این‌جا؟

پریماه لبخند زد.

– و بری چی شی؟ اربابِ فراری؟

– اربابی که فقط یه زن براش مونده.

اون شب، کنار آب، با صدای رود و بوی خاک، خودشون رو به هم سپردن.

آه‌هاشون با صدای موج یکی شد.