رمان چشمات پارت(3)

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/6 20:57 · خواندن 7 دقیقه

---

کیان:

وقتی رسیدیم خونه، چراغا خاموش بود، فقط نور کمی از چراغای کوچیک میومد.

آروم درو بست.

برگشتم سمت مهسا...

دلم میخواست قشنگ‌ترین شب عمرم رو باهاش بسازم.

با یه قدم اومدم جلو، دستامو دورش حلقه کردم.

نگاش پر از خجالت و شیطنت بود.

آروم گفتم:

ـ از این لحظه، فقط مال منی... فقط خودم.

سرشو انداخت پایین.

آروم دستشو گرفتم، کشیدمش سمت اتاق خواب.

تو راه، هی دستمو محکم‌تر فشار میداد، منم دستشو نوازش میکردم.

رسیدیم اتاق...

با یه حرکت آروم، چادر و لباساشو از روش باز کردم.

زیر نور ملایم، تن لطیفش جلو چشمم برق میزد.

مهسا آروم گفت:

ـ کیان... من خیلی استرس دارم.

لبخند زدم، نزدیک‌تر شدم، سرشو بوسیدم.

آروم تو گوشش زمزمه کردم:

ـ عشقم، امشب فقط عشق می‌کنیم... فقط آرامش و دوست داشتن.

آروم لبامو گذاشتم رو لباش.

اول یه بوسه آروم و لطیف... بعد کم کم پرحرارت‌تر.

لبام لباشو میمکید، دستام آروم روی تن ظریفش میلغزید.

هرچی جلوتر میرفتیم، نفسای جفتمون تندتر میشد.

بوسه‌هام از لباش پایین رفتن، رسیدن به گردنش...

مهسا دستشو تو موهام فرو برد، یه نفس لرزون کشید.

زمزمه کردم:

ـ دوست دارم... بیشتر از هرچیزی تو این دنیا.

آروم لباساشو درآوردم، تن داغش زیر دستم لرزید.

چشمای خمار و نیمه‌بازش دیوونم کرده بود.

کشیدمش تو بغلم، خوابوندمش روی تخت.

آروم خودمم لباسامو درآوردم و رو به روش دراز کشیدم.

بدون عجله، با بوسه‌های آروم و عمیق کل بدنش رو نوازش می‌کردم.

صدای ناله‌های آروم و نفسای بریده‌ش، شیرین‌ترین آهنگ دنیا شده بود برام.

آروم با دستام تنش رو نوازش کردم. بوسه‌هام سنگین‌تر شدن.

نفسش تند شده بود، چشماشو بسته بود، تنش زیر دستام می‌لرزید.

وقتی حس کردم کاملاً آماده‌ست، آروم رفتم جلو.

چشماشو باز کرد، نگاهی پر از عشق بهم کرد.

لبخند زدم، گونه‌شو بوسیدم و آروم زمزمه کردم:

ـ فقط من... فقط تو.

به آرومی واردش شدم.

تنش یه لحظه لرزید.

چشماشو بست و دندوناشو روی هم فشار داد.

آروم تو گوشش گفتم:

ـ تموم شد عشقم... دیگه مال منی.

چند قطره اشک ریخت.

با انگشتم اشکاشو پاک کردم، پیشونیشو بوسیدم.

بعد دوباره بوسه‌های آروم و پر عشق...

کم کم دردش کمتر شد و جاشو به لذت داد.

نفساش داغ شده بود، بدنش خودشو بهم چسبونده بود.

تمام اون شب، با تمام عشق و آرامش، کنارش بودم.

بارها و بارها لباشو بوسیدم، نوازشش کردم، تو آغوشم گرفتم.

هیچ عجله‌ای نبود... فقط عشق، لذت، آرامش.

وقتی بالاخره هر دو به اوج رسیدیم، خسته ولی خوشحال، تو بغل هم افتادیم.

سرشو گذاشت روی سینه‌م و آروم گفت:

ـ عاشقتم کیان... خوشبخت‌ترین دختر دنیام.

بوسه‌ی کوتاهی روی موهاش زدم و جواب دادم:

ـ و تو خوشبخت‌ترین زن دنیایی... خانومم.

اون شب، تا صبح چند بار همدیگه رو بوسیدیم، همدیگه رو خواستیم، همدیگه رو لمس کردیم...

و هربار، عشق بینمون بیشتر شد.

 

 

مهسا:

با درد زیر شکمم از خواب بیدار شدم.

پلکام سنگین بودن، بدنم کوفته و بی‌رمق.

یه کم تکون خوردم که یهو درد تیزی زیر دلم پیچید و ناله‌ی آرومی از دهنم دراومد.

چشمامو باز کردم...

کیان کنارم خوابیده بود، موهاش ریخته بود روی پیشونیش، بازوش دورم حلقه شده بود.

چقدر دیدنش تو اون حالت آرومم می‌کرد.

آروم خواستم از زیر دستاش دربیام و بلند شم برم یه چیزی درست کنم که یهو دل درد شدیدتری گرفتم و بی‌اختیار یه "آخ" بلند گفتم.

کیان فوراً بیدار شد.

با چشمای نگران و خواب‌آلود نگام کرد، دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:

ـ عشقم؟ چی شدی؟ درد داری؟

لبمو گزیدم که گریه نکنم.

با صدای لرزون گفتم:

ـ زیر دلم خیلی درد می‌کنه کیان... نمی‌تونم تکون بخورم.

بدون معطلی، آروم بغلم کرد.

بهم نزدیک شد، پیشونیمو بوسید و با مهربونی تو گوشم گفت:

ـ نترس خانومم، من اینجام... همه چیز درست میشه.

آروم و با احتیاط از تخت بلندم کرد.

تنم بی‌رمق و گرم تو بغلش ولو شده بود، فقط بوی خودش، عطر تنش، نفساش که به گردنم می‌خورد آرومم می‌کرد.

باهم رفتیم سمت حموم.

کیان با مهارت درو باز کرد، و با احتیاط منو کنار دوش گذاشت.

آب گرم که خورد به بدنم، یکم دردم کمتر شد.

کیان پشت سرم ایستاده بود.

با دستای بزرگ و گرمش، آروم کمرمو ماساژ میداد.

هر از گاهی هم سرشو میاورد نزدیک و گونه‌مو می‌بوسید.

زمزمه کرد:

ـ تو قشنگ‌ترین و قوی‌ترین دختر دنیایی.

ـ من هواتو دارم... نذار دردت غلبه کنه خانومم.

سرمو تکیه دادم به سینه‌ش، چشمامو بستم.

دستاش با اون همه لطافت و عشق، داشت بدن خسته‌م رو نوازش می‌کرد.

هیچ عجله‌ای نداشت...

با آرامش، وجودمو پر از حس امنیت می‌کرد.

لبخند آرومی نشست روی لبم... با همه‌ی دردی که داشتم، دلم گرم بود.

بعد از چند دقیقه، با یه حوله‌ی گرم بغلم کرد و از حموم آورد بیرون.

نشستم روی تخت.

کیان جلو پام نشست، دستامو تو دستاش گرفت و آروم گفت:

ـ قول میدم نذارم حتی یه لحظه اذیت شی مهسا... تو دیگه همه‌ی دنیامی.

لبخند محوی زدم، چشمای قشنگشو خیره نگاه کردم.

دستم رو آورد جلو، گونه‌مو نوازش کرد و آروم یه بوسه شیرین رو لبم نشوند.

بوسه‌ای آروم، ولی پر از عشق و دلبستگی.

دوباره بغلش کردم و گفتم:

ـ دوستت دارم کیان... خیلی.

اونم تو گوشم زمزمه کرد:

ـ منم دیوونه‌ی توام خانوم خوشگلم.

 

کیان:

وقتی مهسا دوباره دردش گرفت و منو از خواب بیدار کرد، حس کردم قلبم تندتر از همیشه می‌زنه.

دلم میخواست دوباره لمسش کنم، تمام بدنش رو نوازش کنم، ولی دردش رو می‌دیدم و نمی‌تونستم این کارو بکنم.

چشمای خمارش و لب‌های نازک و قرمزش که همیشه آرامش بهم میداد، این بار فقط نگرانی توشون بود.

حس می‌کردم هیچ چیزی مهم‌تر از این لحظه نیست.

برای لحظه‌ای به خودم لعنت فرستادم که چرا این درد رو نمی‌تونم ازش بگیرم.

ولی همونطور که گفته بودم، "من هواتو دارم"، باید برای اون لحظه پیشش می‌موندم و اجازه نمی‌دادم چیزی اذیتش کنه.

بعد از حموم، وقتی مهسا رو با حوله پیچیدم و روی تخت گذاشتم، از اتاق رفتم بیرون.

به آشپزخونه رفتم، یه صبحونه خوشمزه براش درست کردم.

اومدم یه کیسه آب داغ هم درست کردم، چون می‌دونستم اینجوری کمی دردش کم میشه.

یادم اومد وقتی تو حموم بودیم، چقدر دستاشو محکم تو دستم فشرد و چقدر بهش وابسته شدم.

سینی صبحونه رو برداشتم و با کیسه آب داغ رفتم سمت اتاق.

مهسا هنوز تو تخت دراز کشیده بود، چشم‌هاش بسته بود ولی لبخند کوچیکی روی صورتش داشت.

بهش نزدیک شدم، کیسه آب داغ رو زیر پایش گذاشتم و سینی رو کنار تختش گذاشتم.

آروم گفتم:

ـ بیدار شدی خانوم خوشگلم؟ برای تو همه چیز رو آماده کردم.

با یه لبخند شیرین، جواب داد:

ـ مرسی... تو همیشه مهربونی.

کنارش نشستم، دستمو گذاشتم روی موهاش.

اون همیشه گفته بود که بهش احساس آرامش میدم، ولی این بار منم به حضورش نیاز داشتم.

آروم گفتم:

ـ دلم میخواست بدونی که هیچ چیزی برام مهم‌تر از این نیست که خوشحالت کنم.

لبخند زد و دستشو گذاشت روی دستم.

درست همون لحظه بود که فهمیدم هیچ چیزی بیشتر از این لحظه نمی‌خوام.

همین که دستاشو تو دستم احساس می‌کردم، تمام دنیام بود.

 

یک ماه بعد – از زبان مهسا:

یه ماهی می‌شد که زندگی مشترکمون شروع شده بود.

همه چیز آروم و قشنگ بود، انگار همه‌ی دنیای قشنگمو ریخته بودن تو همین خونه‌ی کوچیکمون.

هر روز صبح کیان با یه بوسه‌ی آروم بیدارم می‌کرد،

با لبخند قشنگش می‌گفت:

ـ خانومی باید بری سر کار دیگه، تنبلی نکن!

و منم با لبخند و شیطنت، بیشتر خودمو تو بغلش لوس می‌کردم.

همه چیز خوب بود... تا اینکه یه مدت حس عجیبی داشتم.

تهوع‌های عجیب، خستگی زیاد، و مهم‌تر از همه... پریودم عقب افتاده بود.

اولش خواستم به خودم بقبولونم چیزی نیست، اما دلم آروم نمی‌شد.

صبح جمعه که کیان هنوز خواب بود، یواشکی از تخت بلند شدم.

بی‌صدا رفتم تست بارداری که چند روز پیش خریده بودم رو آوردم.

با استرس نشستم توی سرویس... دستام می‌لرزید.

چند دقیقه که گذشت، وقتی دو خط پررنگ روی تست دیدم، قلبم تند تند زد.

دستمو روی دهنم گذاشتم که جیغ نکشم.

اشکام از خوشحالی جمع شده بود.

آروم برگشتم سمت اتاق.

کیان چشم‌هاشو بسته بود ولی من می‌دونستم بیداره... همیشه حسم قوی بود نسبت بهش.

لب تخت نشستم.

دلم نمی‌خواست همینجوری بگم، یه چیزی تو دلم قلقلک می‌داد.

تست رو گرفتم جلو صورتش و با یه لبخند شیطنت‌آمیز گفتم:

ـ بلخره این آقای شیطون کار خودشو کرد!

چشم‌های کیان باز شد و به تست نگاه کرد، بعدم خیره شد به من.

انگار کل دنیاش تغییر کرد.

یه دفعه پرید بغلم، محکم فشارم داد،

بوسه‌های ریز و عاشقونه میزد روی گونه‌هام، پیشونیم، لبام.

ـ وای مهسا... کوچولومون... ما قراره سه نفر بشیم!

تو بغلش خندیدم و زمزمه کردم:

ـ آره عشقم... ما داریم خانواده میشیم.

همون لحظه، اونقدر احساس خوشبختی کردم که حس کردم همه دنیا مال ما شده.

کیان آروم دستشو گذاشت رو شکمم، انگار همون لحظه بیشتر از همیشه دوسم داشت.