رمان

رمان

رمان

به وقت دل تنگی(پارت2)

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/8 14:25 ·

پارت ۲۱ – از زبان آراد

زندگی ساده شروع شد.

تو همون کلبه‌ی کوچیک، ولی با دلای بزرگ.

پارت ۲۲ – از زبان هلیا

صبحا با صدای نفساش بیدار میشدم.

کنارش، دنیام قشنگ‌تر بود.

پارت ۲۳ – از زبان آراد

هر روز با یه شاخه گل وحشی براش میومدم.

دستای کوچیکش گلارو محکم میگرفت و لبخند میزد.

پارت ۲۴ – از زبان هلیا

گاهی دستمو میگرفت، میبردم زیر بارون.

باهم می‌رقصیدیم.

بی‌خیال دنیا.

پارت ۲۵ – از زبان آراد

یه شب، زیر بارون،

بوسه‌های داغمون با بارون قاطی شد.

رابطه‌مون قشنگ‌تر و عمیق‌تر شد.

لمسش، بوسه‌هاش، پر از عشق بود.

پارت ۲۶ – از زبان هلیا

دستاشو حس می‌کردم رو بدنم.

نفساش تو گوشم.

گرمای آغوشش تو قلبم.

پارت ۲۷ – از زبان آراد

اون شب، توی تاریکی،

عاشقانه و آروم، مال هم شدیم.

پارت ۲۸ – از زبان هلیا

هیچ وقت اون شب رو یادم نمیره.

چطور آروم بغلم کرد.

چطور عاشقانه همدیگه رو لمس کردیم.

پارت ۲۹ – از زبان آراد

دیگه هلیا فقط عشق نبود.

نفس من شده بود.

پارت ۳۰ – از زبان هلیا

زندگی ساده ولی خوشبختی بود.

هر شب تو بغل هم،

هر روز با عشق.

پارت ۳۱ – از زبان آراد

بعضی وقتا میشستم و فقط نگاش میکردم.

چطور لباشو میجوید وقتی خجالت میکشید...

پارت ۳۲ – از زبان هلیا

یه روز، بهم گفت:

ـ دلم میخواد فرشته‌ای از عشق ما بیاد...

لبخند زدم.

چیزی نگفتم، ولی ته دلم لرزید.

پارت ۳۳ – از زبان آراد

چند هفته بعد، فهمیدیم هلیا بارداره.

خدای من...

دنیام قشنگ‌تر شد.

پارت ۳۴ – از زبان هلیا

تو بغل آراد گریه کردم.

از خوشحالی.

از عشق.

پارت ۳۵ – از زبان آراد

هر شب شکمشو بوس میکردم.

با بچه‌مون حرف میزدم.

پارت ۳۶ – از زبان هلیا

صبح با بوسه‌هاش بیدار میشدم.

عشق از چشمام میبارید.

پارت ۳۷ – از زبان آراد

هر روز بیشتر عاشقش میشدم.

عاشق هلیا،

عاشق دختر کوچولومون.

پارت ۳۸ – از زبان هلیا

روزای آخر، با سختی بارداری می‌گذشت.

ولی عشق آراد همه چیزو آسون‌تر میکرد.

پارت ۳۹ – از زبان آراد

بالاخره اون روز رسید.

دخترمون به دنیا اومد.

زیباترین معجزه‌ی زندگیمون.

پارت ۴۰ – از زبان هلیا

با بغض و لبخند،

آراد بوسه‌ای طولانی به پیشونیم زد و گفت:

ـ تو همه‌ی دنیامی هلیا...

ـ تو و دخترمون...

و من، با تمام وجودم حس کردم که خوشبخت‌ترین زن دنیام.

ــ پایان ــ

«به وقت دلتنگی»

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/7 23:45 ·

پارت ۱ – از زبان آراد

همه چیز یهویی شروع شد.

تو کلبه‌ی کوچیک پدرم، وسط یه شب بارونی، دیدمش.

با چشمای خیس، با شونه‌های لرزون.

بی‌هیچ حرفی، پتو انداختم دورش.

اون لحظه فهمیدم، این دختر قراره دنیامو عوض کنه.

پارت ۲ – از زبان هلیا

هیچ جا برام امن نبود، جز همون کلبه تاریک...

و اون پسر با نگاه گرمش.

کنار شومینه نشستم.

گرمای نگاهش بیشتر از آتیش گرمم می‌کرد.

پارت ۳ – از زبان آراد

اسمشو پرسیدم.

آروم گفت: «هلیا».

چه اسم قشنگی.

لبخند زدم و گفتم:

ـ از امشب، دیگه تنها نیستی.

پارت ۴ – از زبان هلیا

لبخندش آرومم کرد.

دلش باهام مهربون بود، بدون قضاوت، بدون ترحم.

واسه اولین بار بعد مدت‌ها حس کردم هنوز میشه به کسی تکیه کرد.

پارت ۵ – از زبان آراد

اون شب کنارش نشستم.

دستشو گرفتم.

هیچ حرفی نزدیم، فقط سکوت...

فقط دلهامون که آروم شده بودن.

پارت ۶ – از زبان هلیا

صبح که شد،

آراد برام صبحونه درست کرد؛

یه لیوان شیر گرم و نون پنیر ساده.

همون لحظه فهمیدم، گاهی ساده‌ترین چیزا قشنگ‌ترین عشق‌ها رو میسازن.

پارت ۷ – از زبان آراد

با لبای خندونش عاشق‌تر شدم.

دلم میخواست همیشه اون لبخند مال من باشه.

تصمیم گرفتم کاری کنم که هیچ وقت غم به دلش نیاد.

پارت ۸ – از زبان هلیا

باهم رفتیم تو جنگل.

قدم زدیم، خندیدیم، شوخی کردیم.

بارها دلم خواست دستشو بگیرم ولی خجالت می‌کشیدم.

تا اینکه خودش دستمو گرفت.

بی‌هوا.

بی‌اجبار.

پارت ۹ – از زبان آراد

دستاش تو دستم، انگار دنیا آروم شد.

نگاش کردم، گفتم:

ـ دوست دارم هلیا.

چشماش برق زد.

لباش لرزید.

ولی حرفی نزد.

فقط دستمو محکم‌تر گرفت.

پارت ۱۰ – از زبان هلیا

قلبم تند میزد.

چطور میتونستم انکار کنم؟

منم دوستش داشتم، از همون لحظه‌ی اول.

سرمو انداختم پایین و لبخند زدم.

فهمید...

بدون اینکه چیزی بگم، فهمید.

پارت ۱۱ – از زبان آراد

اون شب بارون گرفت.

تو کلبه نشستیم کنار هم.

شومینه روشن بود و دلای ما داغ‌تر از آتیش.

آروم گفتم:

ـ میشه همیشه اینجا بمونی؟

سرشو به نشونه‌ی آره تکون داد.

پارت ۱۲ – از زبان هلیا

دیگه فراری نبودم.

دیگه بی‌پناه نبودم.

تو آغوش آراد، تو لبخندش، یه دنیا آرامش پیدا کرده بودم.

پارت ۱۳ – از زبان آراد

کم‌کم خجالتش ریخت.

بهم عادت کرد.

به دستام، به نگاهم، به بودنم.

یه شب وقتی داشتیم میخندیدیم،

آروم گونه‌شو بوسیدم.

قلبم از شدت تپش داشت منفجر میشد.

پارت ۱۴ – از زبان هلیا

اولش خشکم زد.

بعد آروم چشامو بستم.

بوسه‌ش شیرین‌ترین چیزی بود که تو زندگیم حس کرده بودم.

دل دادم بهش، با تمام وجود.

پارت ۱۵ – از زبان آراد

اون شب فهمیدم دیگه بدون هلیا نمیخوام زندگی کنم.

باید مال هم می‌شدیم، رسمی، همیشگی.

پارت ۱۶ – از زبان هلیا

دستشو محکم گرفتم.

توی دلم هزار بار گفتم:

ـ بله...

هرچی اون میخواست، منم میخواستم.

پارت ۱۷ – از زبان آراد

فرداش رفتم شهر.

با پدرم حرف زدم.

خوشحال شد.

موافق بود.

همه چیز آماده شد.

پارت ۱۸ – از زبان هلیا

یه لباس سفید ساده خریدیم.

نه آرایش خاصی، نه جواهرات آنچنانی.

فقط عشق بود، فقط دل بود.

پارت ۱۹ – از زبان آراد

روز عقد، وقتی دیدمش با اون لباس سفید...

نفسم برید.

چشماش پر از اشک بود.

ولی اشک خوشبختی.

پارت ۲۰ – از زبان هلیا

حلقه رو تو انگشتم کرد.

دستمو بوسید.

آروم تو گوشم گفت:

ـ خوشبختت میکنم... قول میدم.

و من با لبخند، باورش کردم.

 

---

پارت آخر رمان چشات

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/6 21:02 ·

 

چند روز بعد – از زبان مهسا:

چند روز بعد از اون صبح شیرین، با کلی ذوق و شوق رفتیم دکتر.

کیان دستمو ول نمی‌کرد، مثل یه بچه کوچولو هی می‌پرسید:

ـ خوبه؟ سالمه؟ خطری نیست؟

تو اتاق سونوگرافی که صدای قلب کوچولومونو شنیدیم، کیان اشک تو چشماش حلقه زد.

منم دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم...

خدایا... این خوشبختی واقعی بود.

اما دکتر یه کم جدی نگاهم کرد و گفت:

ـ عزیزم چون بدنت ضعیفه و علائمت زیاده، بهتره فعلاً کار نکنی، استراحت مطلق.

کیان مثل برق گرفته‌ها نگام کرد.

هنوز دکتر حرفش تموم نشده بود، محکم گفت:

ـ شنیدی؟ استراحت مطلق!

ـ دیگه بیرون رفتن کار کردن تعطیل خانومی!

من؟! من که اصلاً اهل خونه نشینی نبودم!

لبامو ورچیدم و اخم کردم.

همینجوری که سعی داشتم قیافه جدی بگیرم گفتم:

ـ من که حالم خوبه... فقط یه ذره خسته میشم دیگه، این که چیزی نیست!

کیان خندید، اون خنده‌ای که همیشه دلمو می‌لرزوند، نزدیکم شد و آروم دم گوشم زمزمه کرد:

ـ خانوم کوچولو... تو دیگه فقط مال من و این نی نی تو شکمتونی...

ـ کار دیگه تعطیل! فهمیدی یا باید تنبیه بشی؟

سرخ شدم... ولی دلم نمی‌خواست همینجوری کوتاه بیام.

با شیطنت گفتم:

ـ آقای شوهر! شما نمی‌تونی منو زندانی کنی!

ـ من آزادم... تازه به تو چه!

چشمای کیان برق زد.

آروم دستمو گرفت، کشید تو بغلش و لبامو بوسید...

یه بوسه‌ی آروم اما پر از عشق.

نفس‌هام بند اومد.

زمزمه کرد:

ـ حالا که اینجوریه، مجبورم بیشتر مراقبت کنم خانوم لجبازم...

خودمو تو بغلش جا دادم.

کیان دستشو گذاشت رو شکمم و آروم نوازش کرد.

ـ مهسا... من بدون تو و این کوچولو نمی‌تونم نفس بکشم.

ـ بخاطر دوتاتون حاضرم همه دنیارو بیخیال شم.

تو دلم ذوق می‌کردم... می‌دونستم ته ته دلم می‌خوام این ناز کشیدنا و لوس شدنا ادامه پیدا کنه.

اون شب، تو آغوشش، با دستاش که آروم شکمم رو نوازش می‌کرد، خوابم برد...

کنار مردی که عاشقانه دوستم داشت، کنار عشقم، کیان.

 

 

چند ماه بعد – ماه‌های آخر بارداری – از زبان مهسا:

دیگه حسابی شکمم گرد و قلنبه شده بود.

هرچی لباس داشتم دیگه بهم نمیومد و مجبور شده بودم کلی لباس حاملگی بخرم.

کیانم که بدتر از من ذوق داشت، هر روز دستشو میذاشت روی شکمم و با نی‌نی حرف میزد.

ـ مرد کوچولوی بابا... زودتر بیا دنیامونو روشن کن.

مادر کیان هم اومده بود پیشمون،

مثل پروانه دورم می‌چرخید، غذاهای مقوی درست می‌کرد،

حتی شب‌ها کنارم می‌نشست تا خوابم ببره.

گاهی وقتا تو دلم می‌گفتم:

ـ انگار دوباره مامان دارم... خدا چقدر منو دوست داره که یه همچین خانواده‌ی قشنگی نصیبم کرده.

کیان هم که دیگه نگو...

هرجا می‌رفت، ده دقیقه یه بار زنگ میزد:

ـ مهسا جون خوبی؟ چیزی لازم نداری؟

ـ نکنه بلند شدی؟ نکنه کار کردی؟

منم با شیطنت می‌خندیدم و گفتم:

ـ نترس آقای نگران، دارم لم میدم رو مبل!

کیان همیشه آخرش میگفت:

ـ دوتا عشق زندگیم... برام دعا کنید زودتر برسونیدش به بغلم.

**

بالاخره اون روز اومد...

با درد شدیدی از خواب پریدم.

کیان با وحشت بیدار شد.

ـ چی شد عشقم؟ شروع شده؟

با ناله گفتم:

ـ آره... فکر کنم کوچولومون میخواد بیاد!

همه چیز با عجله گذشت،

کیان با دستای لرزون ماشینو روشن کرد،

مادرش دستمو گرفته بود و قربون صدقه میرفت.

تو بیمارستان همه چیز یه کابوس و یه رویا با هم بود.

درد داشتم، زیاد، ولی هر وقت چشمم به کیان میفتاد که پشت در اتاق زایمان راه میرفت و هی زیر لب دعا میکرد،

قلبم پر از عشق می‌شد.

**

بالاخره...

صدای گریه‌ی کوچولومون پیچید تو سالن.

وقتی پرستار نی‌نی کوچولو رو گذاشت بغلم، اشک تو چشام جمع شد.

یه پسر کوچولو... با موهای قهوه‌ای و لپای تپلی.

کیان با عجله اومد داخل،

چشمش که به ما افتاد، زد زیر گریه.

بغلمون کرد...

ـ عشقای من... دنیام شدید شما دوتا.

**

چند ماه بعد – از زبان مهسا:

زندگی برگشته بود به یه آرامش محض.

خونه‌مون پر شده بود از خنده‌های ریز یه موجود کوچولو که همه چیزو رنگی‌تر کرده بود.

کیان هر شب کوچولومونو بغل می‌کرد، براش قصه میگفت،

گاهی وقتا اونقدر عاشقانه نگاهمون می‌کرد که اشک تو چشماش می‌نشست.

یه شب که کوچولومون خوابیده بود،

کیان آروم بغلم کرد، پیشونیمو بوسید و گفت:

ـ مهسا...

ـ تو شدی همه‌ی آرامش من.

ـ تو شدی معنی خونه... خانواده... عشق.

لبخند زدم، سرمو گذاشتم روی شونش.

بوی آشناش، ضربان قلبش، همه چیزش برام خونه بود.

آروم چشمامو بستم و تو دلم گفتم:

ـ کاش زمان همینجا، همینجور، کنار عشق و پسرمون، وایسه برای همیشه...

و دنیامون شد پر از عشق، پر از خنده، پر از آرامش.

یک زندگی ساده اما واقعی...

کنار مردی که تموم دنیام شده بود.

پایان.

 

رمان چشمات پارت(3)

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/6 20:57 ·

---

کیان:

وقتی رسیدیم خونه، چراغا خاموش بود، فقط نور کمی از چراغای کوچیک میومد.

آروم درو بست.

برگشتم سمت مهسا...

دلم میخواست قشنگ‌ترین شب عمرم رو باهاش بسازم.

با یه قدم اومدم جلو، دستامو دورش حلقه کردم.

نگاش پر از خجالت و شیطنت بود.

آروم گفتم:

ـ از این لحظه، فقط مال منی... فقط خودم.

سرشو انداخت پایین.

آروم دستشو گرفتم، کشیدمش سمت اتاق خواب.

تو راه، هی دستمو محکم‌تر فشار میداد، منم دستشو نوازش میکردم.

رسیدیم اتاق...

با یه حرکت آروم، چادر و لباساشو از روش باز کردم.

زیر نور ملایم، تن لطیفش جلو چشمم برق میزد.

مهسا آروم گفت:

ـ کیان... من خیلی استرس دارم.

لبخند زدم، نزدیک‌تر شدم، سرشو بوسیدم.

آروم تو گوشش زمزمه کردم:

ـ عشقم، امشب فقط عشق می‌کنیم... فقط آرامش و دوست داشتن.

آروم لبامو گذاشتم رو لباش.

اول یه بوسه آروم و لطیف... بعد کم کم پرحرارت‌تر.

لبام لباشو میمکید، دستام آروم روی تن ظریفش میلغزید.

هرچی جلوتر میرفتیم، نفسای جفتمون تندتر میشد.

بوسه‌هام از لباش پایین رفتن، رسیدن به گردنش...

مهسا دستشو تو موهام فرو برد، یه نفس لرزون کشید.

زمزمه کردم:

ـ دوست دارم... بیشتر از هرچیزی تو این دنیا.

آروم لباساشو درآوردم، تن داغش زیر دستم لرزید.

چشمای خمار و نیمه‌بازش دیوونم کرده بود.

کشیدمش تو بغلم، خوابوندمش روی تخت.

آروم خودمم لباسامو درآوردم و رو به روش دراز کشیدم.

بدون عجله، با بوسه‌های آروم و عمیق کل بدنش رو نوازش می‌کردم.

صدای ناله‌های آروم و نفسای بریده‌ش، شیرین‌ترین آهنگ دنیا شده بود برام.

آروم با دستام تنش رو نوازش کردم. بوسه‌هام سنگین‌تر شدن.

نفسش تند شده بود، چشماشو بسته بود، تنش زیر دستام می‌لرزید.

وقتی حس کردم کاملاً آماده‌ست، آروم رفتم جلو.

چشماشو باز کرد، نگاهی پر از عشق بهم کرد.

لبخند زدم، گونه‌شو بوسیدم و آروم زمزمه کردم:

ـ فقط من... فقط تو.

به آرومی واردش شدم.

تنش یه لحظه لرزید.

چشماشو بست و دندوناشو روی هم فشار داد.

آروم تو گوشش گفتم:

ـ تموم شد عشقم... دیگه مال منی.

چند قطره اشک ریخت.

با انگشتم اشکاشو پاک کردم، پیشونیشو بوسیدم.

بعد دوباره بوسه‌های آروم و پر عشق...

کم کم دردش کمتر شد و جاشو به لذت داد.

نفساش داغ شده بود، بدنش خودشو بهم چسبونده بود.

تمام اون شب، با تمام عشق و آرامش، کنارش بودم.

بارها و بارها لباشو بوسیدم، نوازشش کردم، تو آغوشم گرفتم.

هیچ عجله‌ای نبود... فقط عشق، لذت، آرامش.

وقتی بالاخره هر دو به اوج رسیدیم، خسته ولی خوشحال، تو بغل هم افتادیم.

سرشو گذاشت روی سینه‌م و آروم گفت:

ـ عاشقتم کیان... خوشبخت‌ترین دختر دنیام.

بوسه‌ی کوتاهی روی موهاش زدم و جواب دادم:

ـ و تو خوشبخت‌ترین زن دنیایی... خانومم.

اون شب، تا صبح چند بار همدیگه رو بوسیدیم، همدیگه رو خواستیم، همدیگه رو لمس کردیم...

و هربار، عشق بینمون بیشتر شد.

 

 

مهسا:

با درد زیر شکمم از خواب بیدار شدم.

پلکام سنگین بودن، بدنم کوفته و بی‌رمق.

یه کم تکون خوردم که یهو درد تیزی زیر دلم پیچید و ناله‌ی آرومی از دهنم دراومد.

چشمامو باز کردم...

کیان کنارم خوابیده بود، موهاش ریخته بود روی پیشونیش، بازوش دورم حلقه شده بود.

چقدر دیدنش تو اون حالت آرومم می‌کرد.

آروم خواستم از زیر دستاش دربیام و بلند شم برم یه چیزی درست کنم که یهو دل درد شدیدتری گرفتم و بی‌اختیار یه "آخ" بلند گفتم.

کیان فوراً بیدار شد.

با چشمای نگران و خواب‌آلود نگام کرد، دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:

ـ عشقم؟ چی شدی؟ درد داری؟

لبمو گزیدم که گریه نکنم.

با صدای لرزون گفتم:

ـ زیر دلم خیلی درد می‌کنه کیان... نمی‌تونم تکون بخورم.

بدون معطلی، آروم بغلم کرد.

بهم نزدیک شد، پیشونیمو بوسید و با مهربونی تو گوشم گفت:

ـ نترس خانومم، من اینجام... همه چیز درست میشه.

آروم و با احتیاط از تخت بلندم کرد.

تنم بی‌رمق و گرم تو بغلش ولو شده بود، فقط بوی خودش، عطر تنش، نفساش که به گردنم می‌خورد آرومم می‌کرد.

باهم رفتیم سمت حموم.

کیان با مهارت درو باز کرد، و با احتیاط منو کنار دوش گذاشت.

آب گرم که خورد به بدنم، یکم دردم کمتر شد.

کیان پشت سرم ایستاده بود.

با دستای بزرگ و گرمش، آروم کمرمو ماساژ میداد.

هر از گاهی هم سرشو میاورد نزدیک و گونه‌مو می‌بوسید.

زمزمه کرد:

ـ تو قشنگ‌ترین و قوی‌ترین دختر دنیایی.

ـ من هواتو دارم... نذار دردت غلبه کنه خانومم.

سرمو تکیه دادم به سینه‌ش، چشمامو بستم.

دستاش با اون همه لطافت و عشق، داشت بدن خسته‌م رو نوازش می‌کرد.

هیچ عجله‌ای نداشت...

با آرامش، وجودمو پر از حس امنیت می‌کرد.

لبخند آرومی نشست روی لبم... با همه‌ی دردی که داشتم، دلم گرم بود.

بعد از چند دقیقه، با یه حوله‌ی گرم بغلم کرد و از حموم آورد بیرون.

نشستم روی تخت.

کیان جلو پام نشست، دستامو تو دستاش گرفت و آروم گفت:

ـ قول میدم نذارم حتی یه لحظه اذیت شی مهسا... تو دیگه همه‌ی دنیامی.

لبخند محوی زدم، چشمای قشنگشو خیره نگاه کردم.

دستم رو آورد جلو، گونه‌مو نوازش کرد و آروم یه بوسه شیرین رو لبم نشوند.

بوسه‌ای آروم، ولی پر از عشق و دلبستگی.

دوباره بغلش کردم و گفتم:

ـ دوستت دارم کیان... خیلی.

اونم تو گوشم زمزمه کرد:

ـ منم دیوونه‌ی توام خانوم خوشگلم.

 

کیان:

وقتی مهسا دوباره دردش گرفت و منو از خواب بیدار کرد، حس کردم قلبم تندتر از همیشه می‌زنه.

دلم میخواست دوباره لمسش کنم، تمام بدنش رو نوازش کنم، ولی دردش رو می‌دیدم و نمی‌تونستم این کارو بکنم.

چشمای خمارش و لب‌های نازک و قرمزش که همیشه آرامش بهم میداد، این بار فقط نگرانی توشون بود.

حس می‌کردم هیچ چیزی مهم‌تر از این لحظه نیست.

برای لحظه‌ای به خودم لعنت فرستادم که چرا این درد رو نمی‌تونم ازش بگیرم.

ولی همونطور که گفته بودم، "من هواتو دارم"، باید برای اون لحظه پیشش می‌موندم و اجازه نمی‌دادم چیزی اذیتش کنه.

بعد از حموم، وقتی مهسا رو با حوله پیچیدم و روی تخت گذاشتم، از اتاق رفتم بیرون.

به آشپزخونه رفتم، یه صبحونه خوشمزه براش درست کردم.

اومدم یه کیسه آب داغ هم درست کردم، چون می‌دونستم اینجوری کمی دردش کم میشه.

یادم اومد وقتی تو حموم بودیم، چقدر دستاشو محکم تو دستم فشرد و چقدر بهش وابسته شدم.

سینی صبحونه رو برداشتم و با کیسه آب داغ رفتم سمت اتاق.

مهسا هنوز تو تخت دراز کشیده بود، چشم‌هاش بسته بود ولی لبخند کوچیکی روی صورتش داشت.

بهش نزدیک شدم، کیسه آب داغ رو زیر پایش گذاشتم و سینی رو کنار تختش گذاشتم.

آروم گفتم:

ـ بیدار شدی خانوم خوشگلم؟ برای تو همه چیز رو آماده کردم.

با یه لبخند شیرین، جواب داد:

ـ مرسی... تو همیشه مهربونی.

کنارش نشستم، دستمو گذاشتم روی موهاش.

اون همیشه گفته بود که بهش احساس آرامش میدم، ولی این بار منم به حضورش نیاز داشتم.

آروم گفتم:

ـ دلم میخواست بدونی که هیچ چیزی برام مهم‌تر از این نیست که خوشحالت کنم.

لبخند زد و دستشو گذاشت روی دستم.

درست همون لحظه بود که فهمیدم هیچ چیزی بیشتر از این لحظه نمی‌خوام.

همین که دستاشو تو دستم احساس می‌کردم، تمام دنیام بود.

 

یک ماه بعد – از زبان مهسا:

یه ماهی می‌شد که زندگی مشترکمون شروع شده بود.

همه چیز آروم و قشنگ بود، انگار همه‌ی دنیای قشنگمو ریخته بودن تو همین خونه‌ی کوچیکمون.

هر روز صبح کیان با یه بوسه‌ی آروم بیدارم می‌کرد،

با لبخند قشنگش می‌گفت:

ـ خانومی باید بری سر کار دیگه، تنبلی نکن!

و منم با لبخند و شیطنت، بیشتر خودمو تو بغلش لوس می‌کردم.

همه چیز خوب بود... تا اینکه یه مدت حس عجیبی داشتم.

تهوع‌های عجیب، خستگی زیاد، و مهم‌تر از همه... پریودم عقب افتاده بود.

اولش خواستم به خودم بقبولونم چیزی نیست، اما دلم آروم نمی‌شد.

صبح جمعه که کیان هنوز خواب بود، یواشکی از تخت بلند شدم.

بی‌صدا رفتم تست بارداری که چند روز پیش خریده بودم رو آوردم.

با استرس نشستم توی سرویس... دستام می‌لرزید.

چند دقیقه که گذشت، وقتی دو خط پررنگ روی تست دیدم، قلبم تند تند زد.

دستمو روی دهنم گذاشتم که جیغ نکشم.

اشکام از خوشحالی جمع شده بود.

آروم برگشتم سمت اتاق.

کیان چشم‌هاشو بسته بود ولی من می‌دونستم بیداره... همیشه حسم قوی بود نسبت بهش.

لب تخت نشستم.

دلم نمی‌خواست همینجوری بگم، یه چیزی تو دلم قلقلک می‌داد.

تست رو گرفتم جلو صورتش و با یه لبخند شیطنت‌آمیز گفتم:

ـ بلخره این آقای شیطون کار خودشو کرد!

چشم‌های کیان باز شد و به تست نگاه کرد، بعدم خیره شد به من.

انگار کل دنیاش تغییر کرد.

یه دفعه پرید بغلم، محکم فشارم داد،

بوسه‌های ریز و عاشقونه میزد روی گونه‌هام، پیشونیم، لبام.

ـ وای مهسا... کوچولومون... ما قراره سه نفر بشیم!

تو بغلش خندیدم و زمزمه کردم:

ـ آره عشقم... ما داریم خانواده میشیم.

همون لحظه، اونقدر احساس خوشبختی کردم که حس کردم همه دنیا مال ما شده.

کیان آروم دستشو گذاشت رو شکمم، انگار همون لحظه بیشتر از همیشه دوسم داشت.

 

 

رمان چشمات پارت(2)

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/6 20:51 ·

مهسا:

تا عصر هزار بار گوشیمو چک کردم، انگار بچه شده بودم. یه پیام ساده‌ش میتونست روزمو بسازه. اما خبری نشد.

با خودم گفتم: «ول کن بابا، شاید الکی خواسته شماره بگیره!»

داشتم خودمو گول میزدم که یهو گوشی لرزید.

"کیان: امیدوارم روز خوبی داشته باشی مهسا."

لبخندم تا گوشم کشیده شد. جواب دادم:

"مرسی... توام همینطور."

چند دقیقه بعد، دوباره پیام داد:

"امشب میای یه دوری بزنیم؟"

وااای خدا، قلبم داشت از جاش کنده میشد. سریع نوشتم:

"کجا؟"

جواب داد:

"یه جای آروم، که بشه حرف زد."

با کلی استرس نوشتم:

"باشه."

تا شب صد بار لباس عوض کردم. آخرشم یه شلوار جین و مانتوی ساده پوشیدم. آرایشم خیلی لایت بود، نمیخواستم خیلی جلب توجه کنم.

کیان جلوی خونه ماشینشو پارک کرده بود. یه بی‌ام‌و مشکی... وای چقدر همه چیزش جذاب بود.

سوار شدم. بوی عطرش پیچید تو ماشین، یه بوی مردونه‌ی خاص که دیوونه‌کننده بود.

کیان با لبخند گفت:

ـ خوش اومدی خوشگل خانوم.

لبخند خجالتی زدم. راه افتادیم. خیابونای خلوت شب و صدای آروم موزیک، همه چیز قشنگ بود.

بعد چند دقیقه سکوت، گفت:

ـ مهسا... میدونی از دیشب فقط یه چیز تو ذهنم مونده؟

نگاش کردم، با کنجکاوی پرسیدم:

ـ چی؟

یه کم مکث کرد و گفت:

ـ چشات... انگار کل دنیامو ریختی به هم.

نفس تو سینه‌م حبس شد. نمیدونستم چی بگم. فقط حس کردم صورتم داغ شده.

کیان ادامه داد:

ـ من تا حالا هیچ دختریو اینجوری حس نکردم. نمیخوام گم بشی... میشه یه فرصت بدی بیشتر آشنابشیم؟

نگاه ازش دزدیدم ولی دلم یه جوری شده بود. نرم و گرم. با صدایی آروم گفتم:

ـ آره... منم دوست دارم بدونم تو کی هستی.

یه لبخند واقعی نشست رو لباش. بعدم آروم دستمو گرفت. دستش گرم بود، محکم ولی مهربون.

اون شب با حرف زدن گذشت... بدون عجله، بدون عجیب بودن... فقط یه حس قشنگ بینمون بود.

یه شروع آروم... که حس میکردم میتونه به یه عشق عمیق تبدیل بشه.

 

مهسا:

از اون شب به بعد تقریبا هر روز باهم حرف می‌زدیم. یه وقتایی دانشگاه، یه وقتایی کافی‌شاپ، گاهی هم فقط تو ماشینش میشستیم و ساعت‌ها حرف می‌زدیم.

عجیب بود... کیان همون کسی شده بود که همیشه فکر می‌کردم وجود خارجی نداره.

آروم، فهمیده، خوشتیپ... و از همه مهم‌تر، به حرفام گوش می‌داد.

چند هفته گذشت. اون روز وقتی دیدمش، یجور خاصی نگام می‌کرد. یه نگاهی که تهش عشق بود.

دعوت کرد بریم یه جای خاص. منم قبول کردم.

سوار شدم و حرکت کردیم به سمت خارج شهر. یه باغ قشنگ و آروم... پر از درختای سبز و یه برکه کوچیک وسطش.

پیاده شدیم. نسیم ملایم موهامو بهم ریخته بود.

کیان دستمو گرفت، خیلی محکم و مطمئن. قلبم تند تند میزد. حس کردم این بار فرق داره.

آروم گفت:

ـ مهسا... میخوام چیزی بهت بگم.

لبم خشک شده بود. فقط نگاهش کردم.

ـ من تو رو نمیخوام فقط برای چند روز... یا چند ماه...

نفس عمیقی کشید.

ـ میخوام برای همیشه کنارم باشی.

دستشو گذاشت رو قلبش. گفت:

ـ این قلبه فقط برای توئه. میخوام بیام خواستگاریت.

نفسم بند اومده بود. بغض قشنگی گلومو گرفت. دلم میخواست همون لحظه بپرم بغلش. ولی فقط آروم گفتم:

ـ مطمئنی کیان؟

لبخندش عمیق‌تر شد. گفت:

ـ از وقتی تورو دیدم، هیچ چیزی به این اندازه برام واضح نبوده.

دستم تو دستش بود. حس کردم چقدر دنیام قشنگ شده.

کیان گفت:

ـ امشب میرم با مامانم حرف میزنم. نمیخوام حتی یه روز دیگه بدون تو بگذره.

اون لحظه فهمیدم که کیان فقط حرف نمی‌زنه، مرد عمله...

مردی که میشه بهش تکیه کرد.

 

کیان:

وقتی گفتم میخوام بیام خواستگاریت، تو چشم مهسا یه چیزی بود... یه غم قشنگ.

آروم گفت:

ـ من پدر و مادرم و پنج ساله از دست دادم... فقط خاله‌م رو دارم.

قلبم یه لحظه گرفت. دلم خواست بغلش کنم و بگم: "دیگه من هستم برات."

گفتم:

ـ مهم نیست مهسا... من خودتو میخوام. هر جا که باشه، هر جوری که باشه، من میام خواستگاریت.

همون شب، وقتی برگشتم خونه، نشستم با مامانم حرف زدم.

مامانم یه زن آروم و مهربونه. خیلی خوشش اومد وقتی از مهسا تعریف کردم.

گفت:

ـ فردا زنگ بزن وقت بذار، بریم.

مهسا:

خاله شهین وقتی فهمید میخوان بیان، ذوق زده شد. همش قربون صدقه‌م میرفت.

ـ الهی فدات بشم خاله جون... بالاخره قسمت شد دخترم.

کلی خونه رو تر و تمیز کردیم. خاله شهین یه ذره استرس داشت، ولی من بیشتر!

هی لباس عوض کردم، هی تو آینه خودمو نگاه کردم. آخر سر یه مانتوی ساده آبی نفتی پوشیدم با یه روسری سفید... خیلی رسمی ولی ساده.

ساعت پنج عصر قرار بود بیان.

تا زنگ در خورد، انگار قلبم داشت از جا کنده میشد.

خاله با خوشرویی درو باز کرد.

کیان با مامانش اومده بودن... وای خدا، چقدر شیک بودن!

مامان کیان یه خانوم خیلی باوقار و خوشرو بود.

همین که نشستیم، کیان چشم ازم برنمیداشت. خاله شهینم با یه لبخند بزرگ همه چی رو زیرنظر داشت.

بعد از کلی خوش و بش، مامان کیان رو به خاله گفت:

ـ ما اومدیم که رسماً مهسا خانوم رو برای پسرم خواستگاری کنیم.

خاله شهین با لبخند گفت:

ـ خوش اومدین... مهسا دختر خیلی خوبیه، اما بی‌پدر و مادر بزرگ شده. دلم میخواد قدرشو بدونید.

مامان کیان نگاهی بهم کرد و گفت:

ـ از وقتی پسرم مهسا رو شناخته، دیگه هیچ دختری به چشمش نیومده.

ـ ما دنبال اصل و نژاد نیستیم، دل پاک میخوایم.

دلم گرم شد با حرفاشون. کیانم همش با نگاهش حرف میزد، انگار داشت بهم میگفت: "دیگه تموم شد، شدی مال من."

صحبت‌ها خوب پیش رفت. قرار شد بعد از چند روز برای مراسم بله‌برون رسمی‌تر بیان.

اون شب، وقتی کیان پیام داد:

"تو شدی دختر رویاهام مهسا..."

با اشکای قشنگ، تو دلم گفتم:

"منم دیگه بدون تو نمیخوام زندگی کنم."

مهسا:

بعد از جلسه‌ی خواستگاری، همه چی بینمون رسمی‌تر شد. ولی اون نگاهای کیان... انگار تازه داشت شعله می‌گرفت.

هر روز بیشتر حس میکردم که چقدر دلم براش میره.

قرار شد چند روز بعد بله‌برون بگیریم، ولی قبلش کیان گفت میخواد یه بار دیگه باهام تنها حرف بزنه.

با هم قرار گذاشتیم تو همون کافه‌ی همیشگیمون.

وقتی اومد، یه دسته گل رز سفید دستش بود.

نگاه خاصش باعث شد دلم تو دلم نباشه.

کنارم نشست، آروم گفت:

ـ مهسا... تو بهترین اتفاق زندگی منی.

گرمایی که تو صداش بود، دلمو لرزوند. نگاش کردم، چشم تو چشم شدیم...

آروم دستمو گرفت. سرمو انداختم پایین.

آروم گفت:

ـ نگام کن عشقم...

سرمو آروم بلند کردم.

یه لحظه مکث کرد... بعد خم شد و خیلی خیلی آروم، لباشو گذاشت رو لبام.

یه بوسه‌ی کوتاه و لطیف...

اما همون یه لحظه، انگار دنیا دورمون چرخید.

نفسم بند اومده بود. دستاشو دورم حلقه کرد و من آروم سرمو گذاشتم رو سینه‌ش.

قلبش تند تند میزد، درست مثل من.

تو گوشم زمزمه کرد:

ـ زودتر میخوامت... میخوام هر صبح کنارم بیدار شی.

اون لحظه فهمیدم که دیگه هیچ چیزی بین ما کم نیست. نه حرف، نه حس، نه عشق.

فقط باید این فاصله‌ی کوچیکم تموم شه.

کیان:

وقتی لباشو لمس کردم، فهمیدم دیگه بدون مهسا نمی‌تونم زندگی کنم.

تمام زندگیم شده بود اون لبخند قشنگ و اون چشمای دریاییش.

دلم میخواست همین فردا برم دنبالش، بیارمش خونه‌ی خودم.

 

رمان چشمات

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/6 20:47 ·

نویسنده:maryam

ی روز یکی از هم دانشگاهیام منو به تولدش دعوت کرد و منم قبول کردم

اها یادم رفت خودمو معرفی کنم بهتون من مهسا هستم و تنها زندگی میکنم پدر مادرمو تو تصادف از دست دادم و۵ساله تنها زندگی میکنم خب بریم که اماده بشیم برای شب 

ازدانشگاه که اومدم یکم کارامو کردم غذا خوردم و رفتم حموم اومدم و لباس مشکی بلندمو پوشیدم با کفش پاشنه بلند ۷ سانتیم اونم مشکی بود فک کنم تا الان فهمیدید که عاشق رنگ مشکیم

سوار ماشین قشنگم شدم و حرکت کردم و تو راه برای هم دانشگاهیم کادو خریدم و تا برسم پارتی شروع شده بود داخل پارتی دختر پسر خیلی زیاد بود هر دختری میدیدی افتاده ور دل ی پسر و داره لاس میزنه اه چقد بدم میاد از این جور دخترای پیکمی  از فکر که اومدم بیرون مینارو دیدم مینا هم دانشگاهیمه همون که تولدشه با دوس پسرش اومد طرفم و کادوش بهش دادم و تبریک گفتم بهش و رفت 

چون زیاد مشروب اینا نبودم فقد یکم خوردم تو حال خودم بودم که برخورد کردم با ی نفر این پسره رو قبل دیده بودم داخل دانشگاه فک کنم برادر رل مینا باشه خوب بسته دیگه امار دادن.

ی معذرت خواهی کردم ولی او همین طوری مونده بود داشت نگاهم میکرد.دیگه تقریبا اخرای پارتی بود تقریبا صب بود که اومدم خونه و تمام راه داشتم به نگاه های اون یارو فک میکرد.

کیان:

از وقتی با اون دختر برخود کردم از ذهنم بیرون نمیره چشای ابی اقیانوسیش واییی من چم شده اخه

رفتم دوش بگیرم بلکه فکرم ازاد بشه ولی نه اون دختر خیلی فرق میکرد.

مهسا:

صبح داشنگاه د اشتم و خواب موندم بچه درس خون زیاد نبودم بیشتر داخل کلاس گوش میکردم بلند شدم کارای مربوط کردم و اماده شدم رفتم سمت ماشینم من ماشینمو خیلی دوس دارم چون از بچگی عاشق ۲۰۶ نوک مدادی بودم که الان دارمش

خوب سوار شدم و یک تخت رفتم سمت دانشگاهم ی کلاسم تمومم شده بود ولی به دومی رسیدم تا رفتم تو همون پسره دیشبی دیدم نشسته اونجا از شانس خیلی گند من فقد پیش ائن جا خالی بود و رفتم نشستم تمام کلاس سنگینی نگاهی روم بود.

گیان همون دختره دیشبی بود و چون جایه دیگه خالی نبود اومد بغل من نشست نمیتونستم نگاهش نکنم نمیدونم چشم شده من که همه دنبال ی توجه کمم بودن عاشق شدم اونم عاشق ی نفری که حتا توجه هم بهم نمیکنه نمیدو نم کی کلاس تموم شد و دیدم داره میره و دنبالش رفتم.

مهسا:

حس کردم یکی داره دنبالم میاد. سرم و چرخوندم دیدم همون پسره‌ست. یعنی چی میخواد؟ یه لحظه ترسیدم ولی سریع به خودم مسلط شدم. با خودم گفتم ولش کن، مهم نیست. راه افتادم سمت کافی‌شاپ دانشگاه. ته دلم یه ذره استرس داشتم، یه حس عجیبی بود که نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا نگران.

نشستم یه قهوه سفارش دادم. هنوز قهوه نیومده بود که دیدم اومد جلو. وای خدا! خودشه!

یه لبخند آروم زد و گفت:

ـ سلام... میشه بشینم؟

نگاش کردم، چشماش یه جور خاصی بود، نه قهوه‌ای، نه مشکی، یه جورایی بین این دوتا...

گفتم:

ـ اوکی، بشین.

اومد نشست روبه‌روم. چند ثانیه سکوت شد. من که رسماً داشتم از استرس سکته می‌کردم. ولی مثلا خودمو خونسرد نشون دادم. اونم همینطور.

گفت:

ـ من کیانم...

یه لبخند زدم و گفتم:

ـ میدونم، دیشب برخورد داشتیم، یادت نیست؟

خندید، چه خنده‌ی قشنگی داشت، قلبم یه لحظه وایساد انگار.

ـ چرا یادمه... خیلی هم خوب یادمه.

نمیدونستم چی بگم. دست و پامو گم کرده بودم. قهوه‌مو آروم خوردم و زیرچشمی نگاش میکردم. حرفاش ادامه پیدا کرد:

ـ میشه شمارَتو داشته باشم؟ فقط دوست دارم بیشتر بشناسمت.

یعنی قلبم اومد تو دهنم! ولی خب مثلاً خونسرد گفتم:

ـ اوکی...

گوشی شو درآورد و شماره رو گرفتم براش.

کیان لبخند زد و گفت:

ـ مرسی مهسا... خیلی خوشحالم آشنا شدیم.

بعدشم آروم خداحافظی کرد و رفت. من موندم و یه دنیا فکر. یعنی قراره چی بشه بینمون؟