رمان چشمات پارت(2)
مهسا:
تا عصر هزار بار گوشیمو چک کردم، انگار بچه شده بودم. یه پیام سادهش میتونست روزمو بسازه. اما خبری نشد.
با خودم گفتم: «ول کن بابا، شاید الکی خواسته شماره بگیره!»
داشتم خودمو گول میزدم که یهو گوشی لرزید.
"کیان: امیدوارم روز خوبی داشته باشی مهسا."
لبخندم تا گوشم کشیده شد. جواب دادم:
"مرسی... توام همینطور."
چند دقیقه بعد، دوباره پیام داد:
"امشب میای یه دوری بزنیم؟"
وااای خدا، قلبم داشت از جاش کنده میشد. سریع نوشتم:
"کجا؟"
جواب داد:
"یه جای آروم، که بشه حرف زد."
با کلی استرس نوشتم:
"باشه."
تا شب صد بار لباس عوض کردم. آخرشم یه شلوار جین و مانتوی ساده پوشیدم. آرایشم خیلی لایت بود، نمیخواستم خیلی جلب توجه کنم.
کیان جلوی خونه ماشینشو پارک کرده بود. یه بیامو مشکی... وای چقدر همه چیزش جذاب بود.
سوار شدم. بوی عطرش پیچید تو ماشین، یه بوی مردونهی خاص که دیوونهکننده بود.
کیان با لبخند گفت:
ـ خوش اومدی خوشگل خانوم.
لبخند خجالتی زدم. راه افتادیم. خیابونای خلوت شب و صدای آروم موزیک، همه چیز قشنگ بود.
بعد چند دقیقه سکوت، گفت:
ـ مهسا... میدونی از دیشب فقط یه چیز تو ذهنم مونده؟
نگاش کردم، با کنجکاوی پرسیدم:
ـ چی؟
یه کم مکث کرد و گفت:
ـ چشات... انگار کل دنیامو ریختی به هم.
نفس تو سینهم حبس شد. نمیدونستم چی بگم. فقط حس کردم صورتم داغ شده.
کیان ادامه داد:
ـ من تا حالا هیچ دختریو اینجوری حس نکردم. نمیخوام گم بشی... میشه یه فرصت بدی بیشتر آشنابشیم؟
نگاه ازش دزدیدم ولی دلم یه جوری شده بود. نرم و گرم. با صدایی آروم گفتم:
ـ آره... منم دوست دارم بدونم تو کی هستی.
یه لبخند واقعی نشست رو لباش. بعدم آروم دستمو گرفت. دستش گرم بود، محکم ولی مهربون.
اون شب با حرف زدن گذشت... بدون عجله، بدون عجیب بودن... فقط یه حس قشنگ بینمون بود.
یه شروع آروم... که حس میکردم میتونه به یه عشق عمیق تبدیل بشه.
مهسا:
از اون شب به بعد تقریبا هر روز باهم حرف میزدیم. یه وقتایی دانشگاه، یه وقتایی کافیشاپ، گاهی هم فقط تو ماشینش میشستیم و ساعتها حرف میزدیم.
عجیب بود... کیان همون کسی شده بود که همیشه فکر میکردم وجود خارجی نداره.
آروم، فهمیده، خوشتیپ... و از همه مهمتر، به حرفام گوش میداد.
چند هفته گذشت. اون روز وقتی دیدمش، یجور خاصی نگام میکرد. یه نگاهی که تهش عشق بود.
دعوت کرد بریم یه جای خاص. منم قبول کردم.
سوار شدم و حرکت کردیم به سمت خارج شهر. یه باغ قشنگ و آروم... پر از درختای سبز و یه برکه کوچیک وسطش.
پیاده شدیم. نسیم ملایم موهامو بهم ریخته بود.
کیان دستمو گرفت، خیلی محکم و مطمئن. قلبم تند تند میزد. حس کردم این بار فرق داره.
آروم گفت:
ـ مهسا... میخوام چیزی بهت بگم.
لبم خشک شده بود. فقط نگاهش کردم.
ـ من تو رو نمیخوام فقط برای چند روز... یا چند ماه...
نفس عمیقی کشید.
ـ میخوام برای همیشه کنارم باشی.
دستشو گذاشت رو قلبش. گفت:
ـ این قلبه فقط برای توئه. میخوام بیام خواستگاریت.
نفسم بند اومده بود. بغض قشنگی گلومو گرفت. دلم میخواست همون لحظه بپرم بغلش. ولی فقط آروم گفتم:
ـ مطمئنی کیان؟
لبخندش عمیقتر شد. گفت:
ـ از وقتی تورو دیدم، هیچ چیزی به این اندازه برام واضح نبوده.
دستم تو دستش بود. حس کردم چقدر دنیام قشنگ شده.
کیان گفت:
ـ امشب میرم با مامانم حرف میزنم. نمیخوام حتی یه روز دیگه بدون تو بگذره.
اون لحظه فهمیدم که کیان فقط حرف نمیزنه، مرد عمله...
مردی که میشه بهش تکیه کرد.
کیان:
وقتی گفتم میخوام بیام خواستگاریت، تو چشم مهسا یه چیزی بود... یه غم قشنگ.
آروم گفت:
ـ من پدر و مادرم و پنج ساله از دست دادم... فقط خالهم رو دارم.
قلبم یه لحظه گرفت. دلم خواست بغلش کنم و بگم: "دیگه من هستم برات."
گفتم:
ـ مهم نیست مهسا... من خودتو میخوام. هر جا که باشه، هر جوری که باشه، من میام خواستگاریت.
همون شب، وقتی برگشتم خونه، نشستم با مامانم حرف زدم.
مامانم یه زن آروم و مهربونه. خیلی خوشش اومد وقتی از مهسا تعریف کردم.
گفت:
ـ فردا زنگ بزن وقت بذار، بریم.
مهسا:
خاله شهین وقتی فهمید میخوان بیان، ذوق زده شد. همش قربون صدقهم میرفت.
ـ الهی فدات بشم خاله جون... بالاخره قسمت شد دخترم.
کلی خونه رو تر و تمیز کردیم. خاله شهین یه ذره استرس داشت، ولی من بیشتر!
هی لباس عوض کردم، هی تو آینه خودمو نگاه کردم. آخر سر یه مانتوی ساده آبی نفتی پوشیدم با یه روسری سفید... خیلی رسمی ولی ساده.
ساعت پنج عصر قرار بود بیان.
تا زنگ در خورد، انگار قلبم داشت از جا کنده میشد.
خاله با خوشرویی درو باز کرد.
کیان با مامانش اومده بودن... وای خدا، چقدر شیک بودن!
مامان کیان یه خانوم خیلی باوقار و خوشرو بود.
همین که نشستیم، کیان چشم ازم برنمیداشت. خاله شهینم با یه لبخند بزرگ همه چی رو زیرنظر داشت.
بعد از کلی خوش و بش، مامان کیان رو به خاله گفت:
ـ ما اومدیم که رسماً مهسا خانوم رو برای پسرم خواستگاری کنیم.
خاله شهین با لبخند گفت:
ـ خوش اومدین... مهسا دختر خیلی خوبیه، اما بیپدر و مادر بزرگ شده. دلم میخواد قدرشو بدونید.
مامان کیان نگاهی بهم کرد و گفت:
ـ از وقتی پسرم مهسا رو شناخته، دیگه هیچ دختری به چشمش نیومده.
ـ ما دنبال اصل و نژاد نیستیم، دل پاک میخوایم.
دلم گرم شد با حرفاشون. کیانم همش با نگاهش حرف میزد، انگار داشت بهم میگفت: "دیگه تموم شد، شدی مال من."
صحبتها خوب پیش رفت. قرار شد بعد از چند روز برای مراسم بلهبرون رسمیتر بیان.
اون شب، وقتی کیان پیام داد:
"تو شدی دختر رویاهام مهسا..."
با اشکای قشنگ، تو دلم گفتم:
"منم دیگه بدون تو نمیخوام زندگی کنم."
مهسا:
بعد از جلسهی خواستگاری، همه چی بینمون رسمیتر شد. ولی اون نگاهای کیان... انگار تازه داشت شعله میگرفت.
هر روز بیشتر حس میکردم که چقدر دلم براش میره.
قرار شد چند روز بعد بلهبرون بگیریم، ولی قبلش کیان گفت میخواد یه بار دیگه باهام تنها حرف بزنه.
با هم قرار گذاشتیم تو همون کافهی همیشگیمون.
وقتی اومد، یه دسته گل رز سفید دستش بود.
نگاه خاصش باعث شد دلم تو دلم نباشه.
کنارم نشست، آروم گفت:
ـ مهسا... تو بهترین اتفاق زندگی منی.
گرمایی که تو صداش بود، دلمو لرزوند. نگاش کردم، چشم تو چشم شدیم...
آروم دستمو گرفت. سرمو انداختم پایین.
آروم گفت:
ـ نگام کن عشقم...
سرمو آروم بلند کردم.
یه لحظه مکث کرد... بعد خم شد و خیلی خیلی آروم، لباشو گذاشت رو لبام.
یه بوسهی کوتاه و لطیف...
اما همون یه لحظه، انگار دنیا دورمون چرخید.
نفسم بند اومده بود. دستاشو دورم حلقه کرد و من آروم سرمو گذاشتم رو سینهش.
قلبش تند تند میزد، درست مثل من.
تو گوشم زمزمه کرد:
ـ زودتر میخوامت... میخوام هر صبح کنارم بیدار شی.
اون لحظه فهمیدم که دیگه هیچ چیزی بین ما کم نیست. نه حرف، نه حس، نه عشق.
فقط باید این فاصلهی کوچیکم تموم شه.
کیان:
وقتی لباشو لمس کردم، فهمیدم دیگه بدون مهسا نمیتونم زندگی کنم.
تمام زندگیم شده بود اون لبخند قشنگ و اون چشمای دریاییش.
دلم میخواست همین فردا برم دنبالش، بیارمش خونهی خودم.