استادم(2)

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/10 14:13 · خواندن 7 دقیقه

پارت۲۶

 مریم

از وقتی فهمیدم باردارم، همه‌چی فرق کرده بود…

اما نه اون‌جوری که فکر می‌کردم. محمد هنوز باهام بود، حتی بیشتر از قبل.

هر شب، وقتی می‌رفتیم تو تخت، دستاش می‌اومد دور شکمم، لباش می‌نشست روی گردنم.

با صدای خش‌دارش تو گوشم زمزمه می‌کرد:

– حالا دو نفریم، ولی هنوزم می‌خوامت، همون‌قدری، شاید بیشتر…

محمد

بارداریش هیچ‌چیزو کم نکرد. حتی وقتی خسته بود، حتی وقتی دل‌درد داشت، بازم نگاهش دیوونه‌م می‌کرد.

اون شب با دست‌هام لباسش رو درآوردم.

چشماشو بست و آه کشید.

گفتم:

– نمی‌ذارم یه شبم بدون لذت بخوابی…

 

---

پارت ۲۷

مریم

اون شب خشن‌تر از همیشه بود. دستامو گرفت بالا، محکم، بوسه‌هاش پر از حرص.

زیر لب می‌گفتم:

– محمد، آروم‌تر…

اما خودش بیشتر می‌خواست.

گفت:

– نمی‌تونم آروم باشم وقتی تو دستامی…

وقتی تموم شد، تو آغوشم گرفت و با لبخند گفت:

– زنده‌م فقط وقتی صدات تو گوشم می‌پیچه.

محمد

اون‌قدری خواستنی بود که هر شب تکرارش نمی‌کردم، کم می‌اومدم.

بدن باردارش، شکم گرد کوچولوش، بیشتر از قبل تحریکم می‌کرد.

اون شب، دوبار خواستمش…

اول خشن، بعد ملایم.

هر بار انگار تازه‌ست. مریم، همیشه برام تازگی داره.

 

---

پارت ۲۸

مریم

بعضی شب‌ها خودش می‌اومد سمتم، بدون حرف، فقط با یه نگاه.

می‌ذاشت رو تخت، دستش می‌رفت زیر لباس خوابم.

با یه بوسه‌ی طولانی روی شکمم شروع می‌کرد، بعد بالا می‌رفت.

یه‌جوری بوسم می‌کرد که نمی‌تونستم جلو خودمو بگیرم.

از اون شب‌هایی بود که خودم خواستمش…

آروم گفتم:

– بیا محمد، بیا تو من گم شو…

محمد

چند شب پشت هم، بی‌وقفه.

هر شب یه حال.

یه بار دستام بستن دستاشو، یه بار گذاشتم خودش بالا باشه، کنترل دست اون…

صدای نفساش، ناله‌هاش، حتی موقع بارداری هم چیزی از شدت عشقم کم نمی‌کرد.

با خودم فکر کردم:

«این زن، آخر منه…»

 

---

پارت ۲۹

مریم

کم‌کم حس می‌کردم بدنم حساس‌تر شده.

لمسش، بوسه‌هاش، حتی نگاهش، همه‌چی تحریکم می‌کرد.

یه شب، وقتی برگشت خونه، قبل از این‌که حتی لباس عوض کنه، انداختمش روی مبل…

خودم شروع کردم.

لباسشو درآوردم، بوسیدمش، دست بردم بین پاش…

اونم سرمو گرفت و گفت:

– دیوونه‌م کردی زن…

اون شب، وسط سالن، زیر نور چراغ، عاشق شدیم… با تمام وجود.

محمد

وقتی خودش پیش‌قدم می‌شد، دیگه هیچ‌چیز جلومو نمی‌گرفت.

اونو کشیدم رو پام، گفتم:

– امروز نوبت توئه سوارت شم.

خندید، ولی وقتی رفتم توش، صدای نفسش برید…

محکم گرفتمش، لبام روی سینه‌هاش.

اون شب، بدنمون یکی شد.

 

---

پارت ۳۰

مریم

شکمم داشت بزرگ‌تر می‌شد، ولی میل بینمون بیشتر.

بعضی شب‌ها، وسط خواب بیدارم می‌کرد…

با بوسه روی پشتم، دست روی رون‌هام.

زمزمه می‌کرد:

– نمی‌تونم طاقت بیارم تا صبح…

منم برمی‌گشتم، دستام دور گردنش، پا‌هام دور کمرش، می‌گفتم:

– پس بگیر منو… همین حالا.

محمد

بارداریش شده بود بخش دیگه‌ای از جذابیتش.

بدنش نرم‌تر شده بود.

وقتی می‌رفت زیرم، بیشتر ناله می‌کرد، بیشتر می‌خواست…

اون شب سه بار خواستمش.

خودش گفت:

– امشب تمومم کردی…

ولی می‌دونستم هنوز تهش مونده…

من و مریم، از اون زوج‌هایی بودیم که عشق‌مون تو تخت، هر شب یه انفجار بود.

 

---

---

پارت ۳۱

مریم

ماه نهم بود. سنگین‌تر شده بودم، اما هنوزم محمد دست نمی‌کشید.

اون شب، همون‌طور که روی تخت خوابیده بودم، اومد سمتم.

گفتم:

– محمد، امشب خسته‌ام…

لبخند زد، خم شد روی شکمم، بوسه زد و گفت:

– من خسته‌تو در می‌کنم… نه بیشترش.

و بعد، شروع کرد... با زبونش، با انگشتاش، یه‌جوری که هنوزم بدنم بلرزه یادش.

محمد

بارداریش برام هیجان‌انگیزتر بود.

بدنش، پوستش، اون نفس‌های کوتاه و لرزونش…

اون شب، ملایم بودم. ولی آخرش دیگه نتونستم…

محکم گرفتمش، از پشت، تو گوشش گفتم:

– می‌خوامش، حتی اگه بچه‌مون فردا به دنیا بیاد!

 

---

پارت ۳۲

مریم

صبح فردا، آبم رفت.

محمد با عجله منو برد بیمارستان.

دستمو گرفته بود، هی می‌گفت:

– طاقت بیار خانمم… من اینجام…

و وقتی صدای جیغ کوچولومون پیچید، اشک تو چشمای هردومون جمع شد.

محمد

دیدنش با اون موجود کوچولو تو آغوشش…

دیوونه‌م کرد.

لبمو گذاشتم رو پیشونیش، گفتم:

– دوتاتون عشق منین…

اون شب، بغلم کرد، نذاشتم هیچ دردی رو تنها بکشه.

 

---

پارت ۳۳

مریم

چند هفته بعد، که حالم بهتر شد، محمد طاقت نیاورد.

اومد سمتم، بوسه‌بارونم کرد.

گفتم:

– آخه بچه‌مون اون‌جاست…

گفت:

– صداشو دوست دارم موقعی که تورو دارم.

اون شب، روم نشست، خودشو غرق کرد تو من.

خشن بود، محکم، ولی هنوز عاشقانه.

محمد

هر بار بدنشو زیر دستام حس می‌کردم، یادم می‌اومد چطور عشق ازش جاریه.

وقتی ناله می‌کرد، وقتی ناخناشو می‌کشید پشتم…

فهمیدم هیچی از ما کم نشده.

حتی با وجود یه بچه تو اتاق بغلی…

 

---

پارت ۳۴

مریم

بزرگ‌تر که شد، بچه‌مون می‌خوابید، ما تازه بیدار می‌شدیم…

یه شب، وسط آشپزخونه، تکیه دادم به کابینت، اون اومد پشت‌سرم.

نفس‌نفس می‌زد، گفت:

– آشپزی نکردی ولی منو پختی زن.

و بعد… از پشت گرفت، بدنم لرزید.

اون شب تو سکوت، فقط صدای نفس‌هامون بود.

محمد

وقتی از پشت گرفتمش، شونه‌هاشو بوسیدم، دستم رفت زیر لباسش…

همون‌جا، همون لحظه خواستمش.

چیزی جلومو نمی‌گرفت.

بدنش برام جادو بود… هنوزم هست.

 

---

پارت ۳۵

دو سال بعد

مریم

الان که بچه‌مون دو سالشه، همه‌چی فرق کرده…

اما عشق من و محمد؟

نه‌تنها کم نشده، وحشی‌ترم شده.

شب‌ها، وقتی پسرمون خواب بود، محمد می‌اومد سراغم.

بدنمو می‌چرخوند، لبامو می‌بوسید، بعد با صدای گرفته می‌گفت:

– وقتشه خانمم… دلم می‌خواد بخورمت.

محمد

زنم، بعد دو سال، هنوزم یه آتیشه.

اون شب، بستمش به تخت.

با دستبند چرمی، با شوق.

چشماش برق می‌زد.

ناله‌هاش توی خونه می‌پیچید…

می‌خواستمش، با تمام وجود.

 

---

پارت ۳۶

مریم

با دست و پای بسته، لذت بیشتر بود.

زبانش، انگشتاش، همه‌چی… داشت دیوونه‌م می‌کرد.

گفتم:

– محمد… محکم‌تر…

و اون لبخند زد.

محکم‌تر شد.

اون شب، با داد تموم شدم.

محمد

تو چشماش زل زدم وقتی داشت می‌لرزید زیرم.

گفتم:

– این زن من‌ـه… تنها مال منه.

با دندون رد انداختم روی شونه‌ش.

موند… نشونه‌م شد.

 

---

پارت ۳۷

مریم

صبح‌ها بیدار می‌شدم با تن خسته ولی دل‌خوش.

بوسه می‌دادم بهش و می‌گفتم:

– کاش دوباره شب شه…

اونم لبخند می‌زد، و می‌گفت:

– نگران نباش، امشب شدیدتره.

محمد

هر شب، یه‌جور متفاوت.

یه شب با چشم‌بند، یه شب روی صندلی، یه شب جلوی آینه…

اون بدن، اون صدای نفس، اون لرزش‌ها…

می‌دونستم دیگه کامل مال هم شدیم.

 

---

پارت ۳۸

مریم

اون شب یه‌جور خاص بود.

تو گوشم گفت:

– می‌خوام یه بچه‌ی دیگه…

نفس‌نفس زدم و گفتم:

– همین حالا؟

لبخند زد.

و اون شب، خودش منو تا مرز جنون برد… بارها…

محمد

می‌خواستمش، یه بچه‌ی دیگه، ازش…

با اون ناله‌ها، با اون نگاه مست، فهمیدم وقتشه.

اون شب، آخرش با بوسه روی شکمش تموم شد.

آروم گفتم:

– تا چند ماه دیگه، دوباره می‌شی خدای من.

 

---

پارت ۳۹

مریم

بعد چند هفته، خبر خوش اومد.

دوباره باردار بودم…

اون‌بار، حسی عمیق‌تر داشتم.

محمد بغلم کرد، لباشو گذاشت روی شکمم و گفت:

– کوچولوی دوم، بابات خیلی دلتنگته.

محمد

حس پدر شدن دوباره…

ولی این‌بار، کنار یه زن که برام همه‌چیز بود.

اون شب، خشن‌تر خواستمش.

دست‌هام روی رون‌هاش، بدنش بین بازوهام.

گفتم:

– یه بچه دیگه؟ پس باید بیشتر بخوامت…

 

---

پارت ۴۰

مریم

محمد شده بود یه مردِ تشنه…

شب‌به‌شب، بدون توقف، با خشونت شیرین…

گاهی تو حموم، گاهی رو زمین، گاهی وسط اتاق.

می‌گفتم:

– بسه دیگه…

ولی ته دلم می‌خواستم بیشتر.

محمد

اون زن، خستگی‌بردار نبود.

هر بار که لرزید، هر بار که ناله کرد، من بیشتر خواستمش.

بچه دوم؟ بهونه بود…

من خودِ مریم رو می‌خواستم.

تمامِ وجودشو.

 

---

پارت ۴۱

محمد

بدنش دوباره خونه‌ی بچه‌مون شده بود، و من هنوزم تو آغوشش گم می‌شدم.

دیگه اون شوق خشن قدیمی نبود،

یه عشق پخته‌تر بود… گرم، عمیق، ابدی.

همون شب، فقط کنارش دراز کشیدم،

سرم رو شکمش، دستم تو دستاش…

و توی تاریکی زمزمه کردم:

– دوتاتونو با هم نفس می‌کشم…

 

---

پارت ۴۲

مریم

پسرمون کنارمون خوابیده بود، شکمم بالا اومده بود، ولی محمد هنوزم همون مرد خواستنیا بود.

ولی اون شب فقط خواستن نبود…

یه لبخند، یه بوسه روی پیشونی، یه شعر زمزمه‌شده تو گوشم.

گفت:

– نمی‌دونی خوشبختی یعنی خوابیدن کنار زن و بچه‌ت.

و من فهمیدم این مرد، خدای زندگی منه.

 

---

پارت ۴۳

محمد

گاهی فقط نگاش می‌کردم و بغض می‌کردم.

اون زن، مادر بچه‌هام، کسی بود که قلبمو فتح کرده بود.

روزی صد بار بوسش می‌کردم،

و وقتی خواب بود، بازم آروم دستمو روی صورتش می‌کشیدم.

گفتم:

– منو نجات دادی مریم… عشق تو منو آدم کرد.

 

---

پارت ۴۴

مریم

تو یه شب بارونی، وقتی صداش پیچید تو خونه:

– مریم، بیا ببین بچه‌مون چی گفته!

دویدم و دیدم پسرمون گفته "بابا ماما"

چشام پر اشک شد،

محمدم بغلم کرد،

لبم رو بوسید و گفت:

– این صدای عشقه… صدای زندگی.

 

---

پارت ۴۵

محمد

کنار پنجره وایساده بودم،

مریم اومد پشتم، بغلم کرد، شکمش هنوز گرد و قشنگ بود.

دستم رو گذاشتم روش و گفتم:

– فکر کن چند وقت دیگه این‌جا یه صدای کوچولوی دیگه می‌پیچه…

مریم خندید، چرخید سمتم و گفت:

– و باز تو عاشق‌تر می‌شی…

بوسش کردم، محکم، طولانی.

و با لبخند گفتم:

– من هر روز دوباره عاشقت می‌شم… از نو… تا ابد…

پایان..