رمان چشمات

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/6 20:47 · خواندن 3 دقیقه

نویسنده:maryam

ی روز یکی از هم دانشگاهیام منو به تولدش دعوت کرد و منم قبول کردم

اها یادم رفت خودمو معرفی کنم بهتون من مهسا هستم و تنها زندگی میکنم پدر مادرمو تو تصادف از دست دادم و۵ساله تنها زندگی میکنم خب بریم که اماده بشیم برای شب 

ازدانشگاه که اومدم یکم کارامو کردم غذا خوردم و رفتم حموم اومدم و لباس مشکی بلندمو پوشیدم با کفش پاشنه بلند ۷ سانتیم اونم مشکی بود فک کنم تا الان فهمیدید که عاشق رنگ مشکیم

سوار ماشین قشنگم شدم و حرکت کردم و تو راه برای هم دانشگاهیم کادو خریدم و تا برسم پارتی شروع شده بود داخل پارتی دختر پسر خیلی زیاد بود هر دختری میدیدی افتاده ور دل ی پسر و داره لاس میزنه اه چقد بدم میاد از این جور دخترای پیکمی  از فکر که اومدم بیرون مینارو دیدم مینا هم دانشگاهیمه همون که تولدشه با دوس پسرش اومد طرفم و کادوش بهش دادم و تبریک گفتم بهش و رفت 

چون زیاد مشروب اینا نبودم فقد یکم خوردم تو حال خودم بودم که برخورد کردم با ی نفر این پسره رو قبل دیده بودم داخل دانشگاه فک کنم برادر رل مینا باشه خوب بسته دیگه امار دادن.

ی معذرت خواهی کردم ولی او همین طوری مونده بود داشت نگاهم میکرد.دیگه تقریبا اخرای پارتی بود تقریبا صب بود که اومدم خونه و تمام راه داشتم به نگاه های اون یارو فک میکرد.

کیان:

از وقتی با اون دختر برخود کردم از ذهنم بیرون نمیره چشای ابی اقیانوسیش واییی من چم شده اخه

رفتم دوش بگیرم بلکه فکرم ازاد بشه ولی نه اون دختر خیلی فرق میکرد.

مهسا:

صبح داشنگاه د اشتم و خواب موندم بچه درس خون زیاد نبودم بیشتر داخل کلاس گوش میکردم بلند شدم کارای مربوط کردم و اماده شدم رفتم سمت ماشینم من ماشینمو خیلی دوس دارم چون از بچگی عاشق ۲۰۶ نوک مدادی بودم که الان دارمش

خوب سوار شدم و یک تخت رفتم سمت دانشگاهم ی کلاسم تمومم شده بود ولی به دومی رسیدم تا رفتم تو همون پسره دیشبی دیدم نشسته اونجا از شانس خیلی گند من فقد پیش ائن جا خالی بود و رفتم نشستم تمام کلاس سنگینی نگاهی روم بود.

گیان همون دختره دیشبی بود و چون جایه دیگه خالی نبود اومد بغل من نشست نمیتونستم نگاهش نکنم نمیدونم چشم شده من که همه دنبال ی توجه کمم بودن عاشق شدم اونم عاشق ی نفری که حتا توجه هم بهم نمیکنه نمیدو نم کی کلاس تموم شد و دیدم داره میره و دنبالش رفتم.

مهسا:

حس کردم یکی داره دنبالم میاد. سرم و چرخوندم دیدم همون پسره‌ست. یعنی چی میخواد؟ یه لحظه ترسیدم ولی سریع به خودم مسلط شدم. با خودم گفتم ولش کن، مهم نیست. راه افتادم سمت کافی‌شاپ دانشگاه. ته دلم یه ذره استرس داشتم، یه حس عجیبی بود که نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا نگران.

نشستم یه قهوه سفارش دادم. هنوز قهوه نیومده بود که دیدم اومد جلو. وای خدا! خودشه!

یه لبخند آروم زد و گفت:

ـ سلام... میشه بشینم؟

نگاش کردم، چشماش یه جور خاصی بود، نه قهوه‌ای، نه مشکی، یه جورایی بین این دوتا...

گفتم:

ـ اوکی، بشین.

اومد نشست روبه‌روم. چند ثانیه سکوت شد. من که رسماً داشتم از استرس سکته می‌کردم. ولی مثلا خودمو خونسرد نشون دادم. اونم همینطور.

گفت:

ـ من کیانم...

یه لبخند زدم و گفتم:

ـ میدونم، دیشب برخورد داشتیم، یادت نیست؟

خندید، چه خنده‌ی قشنگی داشت، قلبم یه لحظه وایساد انگار.

ـ چرا یادمه... خیلی هم خوب یادمه.

نمیدونستم چی بگم. دست و پامو گم کرده بودم. قهوه‌مو آروم خوردم و زیرچشمی نگاش میکردم. حرفاش ادامه پیدا کرد:

ـ میشه شمارَتو داشته باشم؟ فقط دوست دارم بیشتر بشناسمت.

یعنی قلبم اومد تو دهنم! ولی خب مثلاً خونسرد گفتم:

ـ اوکی...

گوشی شو درآورد و شماره رو گرفتم براش.

کیان لبخند زد و گفت:

ـ مرسی مهسا... خیلی خوشحالم آشنا شدیم.

بعدشم آروم خداحافظی کرد و رفت. من موندم و یه دنیا فکر. یعنی قراره چی بشه بینمون؟