پارت آخر رمان چشات
چند روز بعد – از زبان مهسا:
چند روز بعد از اون صبح شیرین، با کلی ذوق و شوق رفتیم دکتر.
کیان دستمو ول نمیکرد، مثل یه بچه کوچولو هی میپرسید:
ـ خوبه؟ سالمه؟ خطری نیست؟
تو اتاق سونوگرافی که صدای قلب کوچولومونو شنیدیم، کیان اشک تو چشماش حلقه زد.
منم دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم...
خدایا... این خوشبختی واقعی بود.
اما دکتر یه کم جدی نگاهم کرد و گفت:
ـ عزیزم چون بدنت ضعیفه و علائمت زیاده، بهتره فعلاً کار نکنی، استراحت مطلق.
کیان مثل برق گرفتهها نگام کرد.
هنوز دکتر حرفش تموم نشده بود، محکم گفت:
ـ شنیدی؟ استراحت مطلق!
ـ دیگه بیرون رفتن کار کردن تعطیل خانومی!
من؟! من که اصلاً اهل خونه نشینی نبودم!
لبامو ورچیدم و اخم کردم.
همینجوری که سعی داشتم قیافه جدی بگیرم گفتم:
ـ من که حالم خوبه... فقط یه ذره خسته میشم دیگه، این که چیزی نیست!
کیان خندید، اون خندهای که همیشه دلمو میلرزوند، نزدیکم شد و آروم دم گوشم زمزمه کرد:
ـ خانوم کوچولو... تو دیگه فقط مال من و این نی نی تو شکمتونی...
ـ کار دیگه تعطیل! فهمیدی یا باید تنبیه بشی؟
سرخ شدم... ولی دلم نمیخواست همینجوری کوتاه بیام.
با شیطنت گفتم:
ـ آقای شوهر! شما نمیتونی منو زندانی کنی!
ـ من آزادم... تازه به تو چه!
چشمای کیان برق زد.
آروم دستمو گرفت، کشید تو بغلش و لبامو بوسید...
یه بوسهی آروم اما پر از عشق.
نفسهام بند اومد.
زمزمه کرد:
ـ حالا که اینجوریه، مجبورم بیشتر مراقبت کنم خانوم لجبازم...
خودمو تو بغلش جا دادم.
کیان دستشو گذاشت رو شکمم و آروم نوازش کرد.
ـ مهسا... من بدون تو و این کوچولو نمیتونم نفس بکشم.
ـ بخاطر دوتاتون حاضرم همه دنیارو بیخیال شم.
تو دلم ذوق میکردم... میدونستم ته ته دلم میخوام این ناز کشیدنا و لوس شدنا ادامه پیدا کنه.
اون شب، تو آغوشش، با دستاش که آروم شکمم رو نوازش میکرد، خوابم برد...
کنار مردی که عاشقانه دوستم داشت، کنار عشقم، کیان.
چند ماه بعد – ماههای آخر بارداری – از زبان مهسا:
دیگه حسابی شکمم گرد و قلنبه شده بود.
هرچی لباس داشتم دیگه بهم نمیومد و مجبور شده بودم کلی لباس حاملگی بخرم.
کیانم که بدتر از من ذوق داشت، هر روز دستشو میذاشت روی شکمم و با نینی حرف میزد.
ـ مرد کوچولوی بابا... زودتر بیا دنیامونو روشن کن.
مادر کیان هم اومده بود پیشمون،
مثل پروانه دورم میچرخید، غذاهای مقوی درست میکرد،
حتی شبها کنارم مینشست تا خوابم ببره.
گاهی وقتا تو دلم میگفتم:
ـ انگار دوباره مامان دارم... خدا چقدر منو دوست داره که یه همچین خانوادهی قشنگی نصیبم کرده.
کیان هم که دیگه نگو...
هرجا میرفت، ده دقیقه یه بار زنگ میزد:
ـ مهسا جون خوبی؟ چیزی لازم نداری؟
ـ نکنه بلند شدی؟ نکنه کار کردی؟
منم با شیطنت میخندیدم و گفتم:
ـ نترس آقای نگران، دارم لم میدم رو مبل!
کیان همیشه آخرش میگفت:
ـ دوتا عشق زندگیم... برام دعا کنید زودتر برسونیدش به بغلم.
**
بالاخره اون روز اومد...
با درد شدیدی از خواب پریدم.
کیان با وحشت بیدار شد.
ـ چی شد عشقم؟ شروع شده؟
با ناله گفتم:
ـ آره... فکر کنم کوچولومون میخواد بیاد!
همه چیز با عجله گذشت،
کیان با دستای لرزون ماشینو روشن کرد،
مادرش دستمو گرفته بود و قربون صدقه میرفت.
تو بیمارستان همه چیز یه کابوس و یه رویا با هم بود.
درد داشتم، زیاد، ولی هر وقت چشمم به کیان میفتاد که پشت در اتاق زایمان راه میرفت و هی زیر لب دعا میکرد،
قلبم پر از عشق میشد.
**
بالاخره...
صدای گریهی کوچولومون پیچید تو سالن.
وقتی پرستار نینی کوچولو رو گذاشت بغلم، اشک تو چشام جمع شد.
یه پسر کوچولو... با موهای قهوهای و لپای تپلی.
کیان با عجله اومد داخل،
چشمش که به ما افتاد، زد زیر گریه.
بغلمون کرد...
ـ عشقای من... دنیام شدید شما دوتا.
**
چند ماه بعد – از زبان مهسا:
زندگی برگشته بود به یه آرامش محض.
خونهمون پر شده بود از خندههای ریز یه موجود کوچولو که همه چیزو رنگیتر کرده بود.
کیان هر شب کوچولومونو بغل میکرد، براش قصه میگفت،
گاهی وقتا اونقدر عاشقانه نگاهمون میکرد که اشک تو چشماش مینشست.
یه شب که کوچولومون خوابیده بود،
کیان آروم بغلم کرد، پیشونیمو بوسید و گفت:
ـ مهسا...
ـ تو شدی همهی آرامش من.
ـ تو شدی معنی خونه... خانواده... عشق.
لبخند زدم، سرمو گذاشتم روی شونش.
بوی آشناش، ضربان قلبش، همه چیزش برام خونه بود.
آروم چشمامو بستم و تو دلم گفتم:
ـ کاش زمان همینجا، همینجور، کنار عشق و پسرمون، وایسه برای همیشه...
و دنیامون شد پر از عشق، پر از خنده، پر از آرامش.
یک زندگی ساده اما واقعی...
کنار مردی که تموم دنیام شده بود.
پایان.