«به وقت دلتنگی»

Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr Maryam Jahanseyr · 1404/2/7 23:45 · خواندن 3 دقیقه

پارت ۱ – از زبان آراد

همه چیز یهویی شروع شد.

تو کلبه‌ی کوچیک پدرم، وسط یه شب بارونی، دیدمش.

با چشمای خیس، با شونه‌های لرزون.

بی‌هیچ حرفی، پتو انداختم دورش.

اون لحظه فهمیدم، این دختر قراره دنیامو عوض کنه.

پارت ۲ – از زبان هلیا

هیچ جا برام امن نبود، جز همون کلبه تاریک...

و اون پسر با نگاه گرمش.

کنار شومینه نشستم.

گرمای نگاهش بیشتر از آتیش گرمم می‌کرد.

پارت ۳ – از زبان آراد

اسمشو پرسیدم.

آروم گفت: «هلیا».

چه اسم قشنگی.

لبخند زدم و گفتم:

ـ از امشب، دیگه تنها نیستی.

پارت ۴ – از زبان هلیا

لبخندش آرومم کرد.

دلش باهام مهربون بود، بدون قضاوت، بدون ترحم.

واسه اولین بار بعد مدت‌ها حس کردم هنوز میشه به کسی تکیه کرد.

پارت ۵ – از زبان آراد

اون شب کنارش نشستم.

دستشو گرفتم.

هیچ حرفی نزدیم، فقط سکوت...

فقط دلهامون که آروم شده بودن.

پارت ۶ – از زبان هلیا

صبح که شد،

آراد برام صبحونه درست کرد؛

یه لیوان شیر گرم و نون پنیر ساده.

همون لحظه فهمیدم، گاهی ساده‌ترین چیزا قشنگ‌ترین عشق‌ها رو میسازن.

پارت ۷ – از زبان آراد

با لبای خندونش عاشق‌تر شدم.

دلم میخواست همیشه اون لبخند مال من باشه.

تصمیم گرفتم کاری کنم که هیچ وقت غم به دلش نیاد.

پارت ۸ – از زبان هلیا

باهم رفتیم تو جنگل.

قدم زدیم، خندیدیم، شوخی کردیم.

بارها دلم خواست دستشو بگیرم ولی خجالت می‌کشیدم.

تا اینکه خودش دستمو گرفت.

بی‌هوا.

بی‌اجبار.

پارت ۹ – از زبان آراد

دستاش تو دستم، انگار دنیا آروم شد.

نگاش کردم، گفتم:

ـ دوست دارم هلیا.

چشماش برق زد.

لباش لرزید.

ولی حرفی نزد.

فقط دستمو محکم‌تر گرفت.

پارت ۱۰ – از زبان هلیا

قلبم تند میزد.

چطور میتونستم انکار کنم؟

منم دوستش داشتم، از همون لحظه‌ی اول.

سرمو انداختم پایین و لبخند زدم.

فهمید...

بدون اینکه چیزی بگم، فهمید.

پارت ۱۱ – از زبان آراد

اون شب بارون گرفت.

تو کلبه نشستیم کنار هم.

شومینه روشن بود و دلای ما داغ‌تر از آتیش.

آروم گفتم:

ـ میشه همیشه اینجا بمونی؟

سرشو به نشونه‌ی آره تکون داد.

پارت ۱۲ – از زبان هلیا

دیگه فراری نبودم.

دیگه بی‌پناه نبودم.

تو آغوش آراد، تو لبخندش، یه دنیا آرامش پیدا کرده بودم.

پارت ۱۳ – از زبان آراد

کم‌کم خجالتش ریخت.

بهم عادت کرد.

به دستام، به نگاهم، به بودنم.

یه شب وقتی داشتیم میخندیدیم،

آروم گونه‌شو بوسیدم.

قلبم از شدت تپش داشت منفجر میشد.

پارت ۱۴ – از زبان هلیا

اولش خشکم زد.

بعد آروم چشامو بستم.

بوسه‌ش شیرین‌ترین چیزی بود که تو زندگیم حس کرده بودم.

دل دادم بهش، با تمام وجود.

پارت ۱۵ – از زبان آراد

اون شب فهمیدم دیگه بدون هلیا نمیخوام زندگی کنم.

باید مال هم می‌شدیم، رسمی، همیشگی.

پارت ۱۶ – از زبان هلیا

دستشو محکم گرفتم.

توی دلم هزار بار گفتم:

ـ بله...

هرچی اون میخواست، منم میخواستم.

پارت ۱۷ – از زبان آراد

فرداش رفتم شهر.

با پدرم حرف زدم.

خوشحال شد.

موافق بود.

همه چیز آماده شد.

پارت ۱۸ – از زبان هلیا

یه لباس سفید ساده خریدیم.

نه آرایش خاصی، نه جواهرات آنچنانی.

فقط عشق بود، فقط دل بود.

پارت ۱۹ – از زبان آراد

روز عقد، وقتی دیدمش با اون لباس سفید...

نفسم برید.

چشماش پر از اشک بود.

ولی اشک خوشبختی.

پارت ۲۰ – از زبان هلیا

حلقه رو تو انگشتم کرد.

دستمو بوسید.

آروم تو گوشم گفت:

ـ خوشبختت میکنم... قول میدم.

و من با لبخند، باورش کردم.

 

---